
نيهيليسم نيچه،
يك نيهيليسم دو مرتبه اي است.
الف) مرتبه اول نيهيليسم، معرفتي است.
ب) مرتبه دوم نيهيليسم، ارزشي است.
در معرفت
انسان به دنبال شناخت فكتها است. از نظر نيچه در دوران جديد – كه تمام
تفكر متافيزيك است و اين متافيزيك به اپيستمولوژي تبديل شده است و
بسياري متأثر از تفكر كانتي است و مسائل فلاسفه، غالبا مسائل كانت است كه
در قالب مكاتب همچون ايدئاليسم، ماتريليسم و ويتاليسم ظهور
ميكند – مباحث معناشناسي و زبانشناسي به مباحث شناختي متصل
هستند. از طرفي بنياد شناخت شناسي، متافيزيك است. كانت متافيزيك
را به شناختشناسي تحويل كرده است. ادعاي اپيستمولوژي، دسترسي به فكتهايي
است كه قابل شناسايي هستند. اين فكتها، فنومنها هستند.
نيچه معتقد است كه هيچ «هيچ فكتي وجود
ندارد، ما فقط با تفسير مواجه هستيم؛» يعني در دوراني كه ما در آن زندگي
ميكنيم فكت وجود ندارد. همه چيز تفسير انسان است و اين اقتضاي روند
متافيزيك است.
نيست انگاري(نيهيليسم) معرفتي
جنبه تخريب در
نيچه بسيار بالاست بنابرين در تفسير سخنان نيچه، بايد ابتدا اصل را بر تخريب
گذاشت. جنبه هاي تأسيسي تفكر نيچه، ذيل جنبههاي تخريبي اوست. به همين دليل،
هايدگر دو فاز را به پديدارشناسي اضافه كرد كه در واقع از نيچه اخذ كرده بود. (Construction و Destruction). هايدگر از آثار متأخر
خود نيز به تخريب و تعمير اشاره دارد و به جمله معروف هولدرلين
اشاره ميكند، مبني بر اينكه: «هر كجا خطري هست همان جا يك قدرت نجات دهنده
وجود دارد. هرچه خطر بزرگتر، قدرت نجات دهنده قويتر» چنين وضعيتي، بيم
و اميد را عارض انسان ميكند. جمله هولدرلين شبيه جمله «در نااميدي بسي
اميد است.» است.
در تفكر نيچه، جنبه تخريب بسيار بالاست. در
جملهاي كه از نيچه نقل شد نيز اين تخريب به خوبي مشهود است. اين جمله حاكي از آن
است كه ميان فكت و تفسير، تساوي برقرار ميشود. بنابرين شناخت ما به چيزي
تعلق ميگيرد كه در واقع تفسير(Interpretation) خود من است و من آن
تفسير را به عنوان خود فكت عرضه ميكنم. اين همان نيستانگاري معرفتي
است.
نيهيليسم اخلاقي، فرع
بر نيهيليسم معرفتي است. در نيهيليسم معرفتي، نفس الامر، تفسير ما است؛
بنابرين انسان به نيستانگاري ميرسد. در سوبژكتيويسم كه آخرين منزل
حركت متافيزيك غرب است، اسير تفسير ميشويم و آنگاه
تفسيرها را همچون فكت وضع ميكنيم. وراي اين فكتها چيزي نيست. بنابرين نفسالامر،
تفسير سوژه است. نيهيليسم معرفتي نيچه اشاره به بحث معرفتشناختي و خواست
حقيقت در فلسفه دارد كه آيا حقيقت مطلقي وجود دارد و آيا امر واقع با آن حقيقت
مطلق مطابقت دارد و آيا واقعيت همين جهاني است كه پيش روي ماست، همين عالم
نمودهاست، يا اينكه در ماوراي عالم نمودها حقايقي وجود دارند؟ نيچه با اسلاف خود
كه در پي يك حقيقت مطلق بودهاند مخالف است. وي واقعيت را محدود به همين جهان
نمودها دانسته دستيابي به يك حقيقت نسبي را ممكن ميداند و قائل به هيچ
ذات فينفسه و حقيقت ماوراي اين جهان، كه ذات اشيا مادي باشد، نيست.
نيچه زبان و حقيقت را به معناي رايج فلسفه كنار ميزند. براي او
زبان پديدهاي مادي است كه در نيازهاي جسماني و حيواني بشر ريشه دارد و به نحوي
تاريخي پديد آمده است. وي به نقد فيلسوفان ميپردازد، از آن حيث كه آنها فاقد دركي
تاريخياند و اين موجب ناتواني آنها از فهم اين واقعيت ميشود كه حيوان انساني
نه يك «حقيقت جاودان» بلكه موجودي «صيرورت يافته» است؛ اين نكته
دربارۀ نيروي شناخت انسان نيز صادق است. چون همه چيزها صيرورت يافتهاند. هيچ
واقعيت جاوداني وجود ندارد، همانگونه كه هيچ حقيقت مطلقي وجود
ندارد. شناخت بشر از حقيقت منوط به زبان است و تجربهاش از جهان
بواسطه زبان و مفاهيمي كه او براي غلبه بر حقيقت به كار ميبرد انجام ميگيرد.
تغيير مفاهيم به معناي تغيير شناخت مفهومي بشر از جهان است.
به نظر نيچه آنچه زمينهساز اين برداشت از
زبان و شناخت حقيقت است، و بازنگري ارزشهاي قديم و خلق ارزشهاي نوين است، پيدايش
نيستانگاري است. نيست انگاري توصيف كننده وضعيتي است كه در آن بين تجربه
بشر از جهان و مفاهيمي كه انسان در تفسير جهان به كار ميبرد، شكاف حاصل ميشود.
لذا، تجربه بحران متافيزيكي – اخلاقي كه در آن سنتهاي كهن ويران ميشوند،
ويژه دوران مدرن نيست بلكه ويژگي هر دوراني است كه در آن خودشناسي انسان دگرگون
گردد. او علت اصلي و واقعي نيستانگاري انسان غربي را در «تفسير مسيحي - اخلاقي»
او از جهان و وجود انسان در مييابد و از اينجاست كه نيستانگاري عملي ظهور ميكند.
«تفسير مسيحي – اخلاقي» از جهان به معناي آن است كه والاترين ارزشها، ارزش خود را
نفي ميكنند. و بنابر آن، انسان غربي از اعتقاد به ارزشهاي ديني و اخلاقي مطلق به
اعتقاد هيچ ميرسد. با زوال جهانبيني مسيحي و ارزشهاي آن، جهان بيهدف به نظر ميرسد.
به همين دليل نيستانگاري را مرحله گذراي بيمارگون مينامد كه انسان بايد آنرا
تجربه كرده و از آن عبور كند. تجربه مدرن نيستانگاري نتيجه منطقي ارزشهايي است
كه سالها بدان باور داشتهاند و از اينرو، يك تاريخ يا يك تقدير به حساب ميآيد.
از نظريه مثل افلاطون گرفته تا شيء
في نفسه كانت، مبتني بر فراسوي هستند كه حدوث «صيرورت» و تاريخ را ناديده ميگيرند
و زندگاني اين جهاني را بيارزش ميكند، لذا بديهي گرفتن ارزشها نيستانگارانه
است. به اعقاد نيچه لازمه نيستانگاري بياعتقادي و بياعتمادي به معناداري و
غايتمند بودن فراگرد تاريخ است. هدف تاريخ پيشرفت و بهبود نژاد انسان نيست. به نظر
او حيات همه ارزشها و آرمانها حول محوري ميچرخد كه ابتدا چون «دروغ»
آغاز ميشود و سپس به «باور» تبديل ميشوند و سرانجام «فضيلت» نام
ميگيرند. اما در دوران مدرن نيستانگاري اين فراگرد متوقف ميشود يعني دروغ
ناحقيقت و شرط حيات ميشود. با اينهمه نيست انگاري نزد نيچه دو صورت علمي
دارد:
الف)
«نيستانگاري» ممكن است نشانهاي از قدرت افزايش يافته روح باشد و
ب) ممكن است افت قدرت
روح؛
در حالت اول فعال است و در حالت دوم منفعل.
نيچه ميگويد دو دسته از مردم به انكار اخلاق
سنتي ميپردازند:
دسته
اول صاحبان اخلاق بردگي، كه هدفشان برانداختن ارزشهاي كهن است و در
تكاپوي تحميل ارزشهاي اخلاق بندگي در كل جامعه هستند.
دسته
دوم صاحبان اخلاق سروري، كه هدفشان جايگزين كردن ارزشهاي نو به جاي
ارزش كهن است. دسته دوم به ويرانگري اخلاق سنتي پرداختهاند. اما دسته اول عامل
همان اخلاقي كهن است و فرد در آن، عامل غير مسئولي است كه مستغرق در وقاحت لذت حسي
است.
نيچه از اخلاق سنتي به ويژه اخلاق
مسيحي بيزار است اما نه براي ترويج «بي اخلاقي»، بلكه از آن رو كه ارزش هاي
مسيحي را مطابق ارزش هاي واقعي نميدانست. وي در باب اخلاق نه يك نيستگراست
و نه ميخواهد اخلاق سنتي را بيارزش جلوه دهد، بلكه ميخواهد آفريننده ارزشهاي
نو باشد و براي آنكه آفريننده باشد نخست بايد ويرانكننده باشد و اين ويرانسازي
دربر دارنده يك نفي دو جانبه است:
يكي انكار اخلاق بردگي و
ديگري انكار اخلاق مسيحي.
وي طرفدار اخلاق سروري است به نظر او
اخلاق مسيحي اخلاق انكار حيات است. و انكار حيات، زندگاني را از بن انكار ميكند. اخلاق
مسيحي با حيات در پيكار است و مبدع مردان انحطاط يافتهاي است كه از حيات
بيزارند و آنرا انكار ميكنند.اخلاق مسيحي ظهور ابر انسان را غير ممكن مي
سازد. اخلاق مسيحي انسان ضعيف و رنجور را «مرد نيك» ميخواند و او
را به عنوان يك آرمان انحراف يافته به جاي انسان آرماني نيك كه قوي، مغرور و نسبت
به حيات «آري گوي» است، معرفي مينمايد. اخلاقگرايان انسان والا را «انسان
بد» شناختهاند.
تا كنون ضعفا و ميانمايگان با
آن اخلاق انحطاط يافته خويش بر اقويا مسلط بودهاند، اخلاق منحطي كه ضعف و ناتواني
را با نيكي و قدرت با بدي يكسان ميشمارد. اخلاق وسيله دفاعي ضعيفان در برابر
قدرتمندان است. بنابراين، سرچشمه «اخلاقيات» ترس است. نفرت و بيزاري
ارزشهاي اخلاقي را پديد ميآورند. اين بيزاري از جهتگيري منفي انسان
ضعيف زاده ميشود و حاصل «نه - گويي» به حيات است. ضعفا قدرت تأييد حيات را
ندارند و از اقويا ميترسند و لذا از آنها بيزارند و تحت تأثر اين ترس از اقويا
است كه به دنبال تدوين و تحميل قوانين اخلاق مطلق و جهانشمول
هستند. نيچه ميگويد كه اخلاق (بدين معني) دشمن زندگاني است: با اين حال معيار
زندگاني نيز هست و اگر كسي بخواهد به بالاترين نقطه قدرت دست يابد بايد به فراسوي
اخلاق پيش رود: نبايد اجازه بدهد ضعيفان قوانين اخلاقي خويش را بر آنها تجميل
نمايند. به عقيده نيچه، اخلاق مسيحي نيست گرايانه است زيرا خود اخلاق براي
فروپاشي و واژگون شدن ارزشهاي اخلاقي ياري كرده است. بدينسان، در هردو
گروه، اخلاق به نيستانگاري ميانجامد:
نيست انگاري
در گروه اول همچون نشانهاي از قدرت فزوني يافته روح؛
در
گروه دوم همچون نشانهاي از افت قدرت روح است.
بدين ترتيب، نيستانگاري اخلاقي با اخلاق
مسيحي ظهور ميكند. مسيحيت معناي حقيقي را بسيار گسترش داده است اما حقيقت ضد مذهب
مسيحي است. خطاي همۀ تفسيرهاي مسيحيت از جهان و طبيعت از همين جا آشكار ميشود.
پس، ديدگاه مسيحي دربارۀ جهان به وسيله اخلاق مسيحي مضمحل ميشود. وقتي تفسير
حيات، يعني آنچه مسيحيت حقيقت مي دانست، مضمحل شود، نتيجه ميشود كه اصلا حقيقتي و
تفسيري وجود نداشته است، هر چه هست بي معني و بيهدف است. كساني كه اين نتيجه را
تجربه ميكنند از ارزشهاي اخلاقي سنتي به عنوان وسيلهاي جهت دفاع از خود استفاده
ميكنند در برابر افراد آزاد و قوي مقاومت ميكنند، اما نهايتاً اقويا ارزشهاي
اخلاقي گروه ضعيف را مضمحل ميكنند. بدين ترتيب، هم در گروه اول و هم در گروه دوم،
اخلاق به نيستگرايي ميانجامد با اين تفاوت كه در گروه اول نيستانگاري از نوع «منفعل»
است و در گروه دوم از نوع «فعال».
هايدگر به دستاورد نيچه عميقاً توجه دارد اما
معتقد است كه نيهيليسم معرفتي و نيهيليسم ارزشي، فرع بر نيهيليسم
وجودي هستند.
مسئله
نيچه بيشتر ارزش و اخلاق است و نيچه خودش را رقيب سقراط مي
داند و ميكوشد پيغمبر ديونيزيوس باشد چنان كه سقراط پيغمبر
آپولون است.
برگرفته از: مدخل فلسفه غربي معاصر (تقريرات دكتر محمود خاتمي، به اهتمام مريم سادات) تتهران، علم، 1386.
------------------------------
مطالب مرتبط:
مقاله ای با موضوع «پدیدارشناسی اخلاق»