The Moral Psychology Handbook
by John M. Doris & the Moral Psychology Research Group
Oxford University Press, 2010
Review by Tom Bates and Hanno Sauer
Jan 18th 2011 (Volume 15, Issue 3)
ريويو از تام بیتس و سَور هانو
هندبوك روانشناسي اخلاق مجموعهاي متشكل از سيزده مقاله است كه طیف وسيعي
از موضوعاتی را پوشش ميدهد كه از تكامل اخلاق شروع تا به روانشناسي
استدلال اخلاقي، منش و شناخت نژادي ميرسد. اين كتاب را متخصصين
خبرۀ روانشناس و فيلسوفِ در روانشناسي اخلاق، نگاشتند. روانشناسي اخلاق حوزهاي
است كه توجهات زيادي را بازيافته است و پيشرفتهاي جالب توجهي را در نخستين دهۀ قرن بيست و يك از سر گذرانده
است. نويسندگان اين كتاب به درستي رويكرد تجربيشان به روانشناسي اخلاق متعهدند. برای
دست یازیدن به آن هدف، آنها ميكوشند تا به طور منظم از مطالعات تجربياي بهره
جويند كه بر مسائل متعددي كه آنها در اين كتاب به بحث ميگذارند، تأثير ميگذارند.
/1 ادوارد ماچري و رُن مالُن بحث ميكنند از اين
مدعاي تحريكآميز كه اخلاقيات بخش بسط يافتۀ/تکامل یافته ماهيت انسان است. به ویژه،
آنها بحث ميكنند كه آيا اين ادعا نقش رسواكنندهاي را نسبت به هنجارهاي اخلاقي ما
ايفا ميكند. نويسندگان برآنند كه اين مدعا به سه نحو متمایز قابل تفسير است، آنها
معتقدند كه نخست ... اینکه اجزاء سازنده روانشناسي اخلاق بسط يافته اند ... بحثبرانگيز
نيست، و دوم ... اینكه شناخت هنجاري بسط يافته است، و شايد اقتباس است... مجموعۀ
كوچك، اما پرمعنايي از شواهد آن را اثبات ميكند. متخصصيني كه از سومين قرائت اين مدعا
دفاع ميكنند برآنند كه اخلاق نوع خاصي از شناخت هنجاري است. به عنوان نمونه، جويس،
هفت ويژگياي را مطرح ميكند كه داوريهاي اخلاقي را از داوريهاي هنجاري متمايز
ميكند. ماچري و مالُن معتقدند كه آن شواهد اين مدعا كه اخلاق بخش بسط يافتهاي از
ماهيت انسان است را اثبات نميكند.
آنها با استناد دقيق به آثاری استدلال ميكنند كه در آنها نشان داده نشده
است كه هنجارهاي اخلاقي --- به عنوان
نمونه، با توجه به ويژگيهايي كه جويس برشمرد --- به طور كلي قابل دريافتند. آنها
همچنين معتقدند كه مجموعه روبهرشدي از شواهد نشان ميدهند تمايز اخلاقي/رايج آشكارا
در گروههاي كودكان محقق نيست. اگر اين درست باشد، يكي از استدلالهاي كليدي براي تكاملِ
داوريهاي -به طور خاص- اخلاقي را سست/تضعيف ميكند. روي هم رفته، آنها استدلال ميكنند
كه شواهد ارائه شده اثبات نميكنند اين نتيجه را كه هنجارهاي اخلاقي و داوريهاي
اخلاقي، يعني نوع خاصي از هنجارها و داوريهاي هنجاري، بسط يافتند، برخلاف اين شواهد
كه شناخت هنجاري بسط يافته است. نويسندگان بر اين باورند كه در حالیکه قرائت اول
و دوم از این مدعا كه اخلاق بخش بسط يافتهای از ماهيت انسان است، دست كم به نحو
معقولي، به خوبی توسط شواهد پشتیبانی شدند، قرائت سوم به خوبی پشتیبانی نمیشود.
آنها بر اين باورند كه هيچ نفع فلسفي از هر دو قرائت نخستين ناشي نميشود و، به
فرض کاستیهاي تفسير سوم، اين مدعا اوتوريته/اقتدار هنجارهاي اخلاق ما را سست نميكند.
/2«
روان شناسي اخلاق چند سيستمي»[1] ،
فيري چاشمن، ليان يانگ و جوشا گرين میان رويكردهاي احساسگرا و عقلگرا به
داوري اخلاقي تعادل ايجاد ميكنند، و موضوعی را برای شرح «فرايند دوگانه» از
شناخت اخلاقي طرح ميكنند. زماني كه به داوريهاي اخلاقياي برسیم كه مستلزم
برقراری تعادلهاییست ميان اینکه با تحقق خطر کمتر مانع از تحقق خطر بزرگتری شویم
یا نه، به طور بالقوه با دو سيستم ذهني رقيب مواجهیم. يك سيستمِ كارآمد عاطفي،
خودكار و سریع و و يك سیستمِ عامل شناختي، ساعي و آگاهانه.
پشتیبان اين فرضيه شواهدی از عصبْتصويربرداري (neuroimaging) است... كه در آن محدودههاي مغزِ مرتبط با عاطفه
كمابيش فعال بوده است زمانيكه با وظايف داوري اخلاقيِ به نحو عاطفي كمابيش جذاب درگير
بودند... مطالعات ضايعه پزشكي..... كه در آن بيمارانِ با صدمات عاطفي پيشيني (از
باب نمونه، به خاطر ضربۀ مغزي كانوني) يافت شدهاند كه بر واکنشهاي (نتيجه
گرايانه[2]) شناختيتر
نسبت به تنگناهای اخلاقي[3] صحه
ميگذارند ... و استقراء ضعيف[4] ...
كه در آن حالت عاطفي برخي افراد به بازي گرفتهشد، نشانگر دگرگونيهاي روشمندی
در رضايتشان برای صحه گذاشتن بر افعالي/اقداماتی هستند كه از جهات ديگري غيرمجاز
انگاشته شد.
نويسندگان متذكر ميشوند كه اين هنوز يك پرسش مفتوحي است كه آيا پاسخها به
خاطر واكنشهاي عاطفي صرف است يا اینکه آيا اينها هم تا حدودي معلّل از يا برساخته
از اصول اخلاقياي است كه تلويحا به كار گرفته شد؛ مانند آموزه تأثير دوگانه و
اينكه نهايتاً، داوريهاي اخلاقي از هر نوع به نظر ميرسد داراي اساس عاطفي است،
كه محرك مردم است تا آسيب/صدمه را اولا به عنوان چيز بد در نظر بگيرند. نويسندگان
به اين پرسش هنجاري نميپردازند كه تا چه اندازه عصبپژوهي/Neuroscience مناسب ميداند كه انواع مختلفي از شهودهاي
اخلاقي و داوريهايي كه ناشي از آنها هستند را ناديده بگيريم يا بدانها اعتماد
كنيم. با اين وجود، آنها يكي دوتا از مسائل مهم را كاملا به كناري مينهند. نه
بحثي از مسئله استنتاج مخالف/متضاد براي
استنتاجهاي ناشي از ساختارهاي مغز نسبت به كاركردهاي شناختي را مييابيم، نه به
اين نكته پرداختند كه آيا مدل - فرايند دوگانه برحسبِ تحليل- زمان واكنش(reaction
time-analysis) مورد تأييد قرار گرفت.
3/ در «
انگيزه اخلاقي»، تيمُسي(تیموتی) شرودر، آدينا روكيس، شان
نيكولز بحث ميكنند که چه شرحی از انگيزه اخلاقي ... و از نظر اخلاقی ستودني....
در پرتو شواهد عصبپژوهانه جديد پيش ميرود.
آنها انگيزه را به مثابه يك حالت ذهني درستي تحليل مي كنند كه از راه علت براي يك
رفتار جزئي مؤثر است و چهار نظريه فلسفي متمایز را بر اساس انگيزه اخلاقي شرح ميدهند.
ابزارانگار[5] معتقد
است كه انگيزه برحسب اميال كنشگر و باورهاي او دربارۀ چگونگی رسیدن به غايت رضايتبخش[6](مطلوب)
فهميده ميشود؛ شناختگرا[7] بر
اين باور است كه مردم توسط باورهايشان درباره اينكه چه چيزي درست (يا ارزشمند) است
تا آن را محقق كنيم، برانگيخته ميشوند؛ احساسگرا[8]
/عاطفهگرا استدلال میکند كه انگيزۀ عملكردن به عنوان امر اخلاقي به شمار نميآيد،
اگر اساسا مشتمل بر عواطف/احساسات اخلاقي شخص نشود (مانند همدردی)؛ در نهايت، شخصانگار[9] ميكوشد
عمل اخلاقي را با كشش به حالات كنشي دائمي، و خصلتهاي عاطفي و خصوصيات ثابتِ
كنشگر تبيين كند.
شواهد عصبپژوهانه نشان میدهند كه اين سيستم ارضا[10]/پاداش
است كه اساسا بر نخاع كه متأثر از كورتكس(قشر) حركتي[11] و
قلمروهاي كورتكسي (قشري) پيش حركتي[12] است،
تأثير ميگذارد. و فرمانهاي حركتياي صادر ميكند كه به افعال اختياري ميانجامد.
بر اين اساس، شواهد عصبپژوهانه گزارش ابزارانگار را به خوبي تأييد ميكند، چراكه
سيستم پاداش/ارضا به نظر ميرسد محدودهای است كه بيشك اين كاركردهايي را كه به
نحو روانشناسي عاميانه به اميال نسبت داده شد را عملي ميكند.
از زوایای مختلف، مطالعاتی که آسیب واقع در پيشاني مياني قدامي و
پسيكوپاتي(جامعه ستيز)[13] را
بررسیدند، نشان میدهند كه شناختگرايي درباره انگيزه اخلاقي نميتواند تمام
داستان باشد: اين نويسندگان استدلال میکنند، يا داوريهاي اخلاقي كه توسط عقل
ساخته شدند ذاتاً برانگيزاننده نيستند (همانطور كه سايكوپتها، كه تعقل بينقص اما
عاطفه ناقص دارند، نشان میدهند)، يا نميتوان درباره سايكوپتها گفت كه داوريهاي
اخلاقي واقعي ميكنند (به خاطر اينكه آنها عاطفه ناقص دارند، نه عقل ناقص).
فقط براي بيان يك مسئلهاي كه در خصوص جلوي ادراكي[14] مطرح
شد: جاي تعجب نيست كه شواهد عصبپژوهانه ميكوشند با دقت تمام از شرحهای
ابزارانگار و شخصانگار از انگيزه اخلاقي پشتیبانی كنند، چرا كه به نظر ميرسد كه
توصيف اصلي از معماري مغز به عنوان ترکیبی از، از ميان ساير حوزهها، حوزههايي
چون «سيستم پاداش/ارضا[15]» تا
حد زيادي مبتني بر همان شهودهايي است كه در وهله اول مُلهم شرحهاي باور – ميلي از
استدلال عملي بودهاست. در واقع، جداسازی مراكز شناختي از مراكز كنشي در عصبپژوهي
مستقيما، اگر از پيش فرض نگيرد، منعکس کننده نظريۀ باور – میلِ انگيزه اخلاقي است.
4/ جسي پرايز و شان نيكولز استدلال ميكنند كه «
عواطف اخلاقي» نقش
تعيين كنندهاي در شناخت اخلاقي ايفا ميكنند. با اين حال، كاشف به عمل آمد كه اين
مستلزم تلاش بسياري است تا مشخص كند كه آن ادعا دقيقا برابر با چيست. آنها بر اين
باورند عاطفهگرا درباره داوري اخلاقي طبق معمول بر يك نظريه خاستگاه عاطفي– و يك
ذات عاطفي- صحه خواهد گذاشت. برطبق اين برداشت، افراد معمولاً به داوري اخلاقي
خودشان براساس عواطف خودشان ميرسند، و اين عواطف، به نوبه خود، ذاتي/ضروری هستند
براي داوريهايي كه مبتني بر آنها هستند يا به خاطر اينكه آنها نقش كاركردي كه اين
داوريها در صرفهجویی انگيزشي شخص ايفا ميكنند را تغيير ميدهند يا به خاطر
اينكه آنها اجزاء سازنده اين داوريها هستند.
عواطف اخلاقي نوعي از عواطف هستند كه به پیوستگی يا نقص هنجارهاي اخلاقي
مرتبطند. اگرچه آنها اين ملاكها را ناكافي ميدانند، پرايز و نيكولز هنجارهاي
اخلاقي را به مثابه هنجارهايي تبيين ميكنند كه به طرز عجيب و غريبي معتبر هستند:
آنها نسبت به درد كشيدن از و همدردي براي قرباني ...، كمتر وابسته به اوتوريته، و
به احتمال زياد موجه هستند.
عواطف اخلاقي بسیار متفاوت و گوناگوني وجود دارند. نويسندگان استدلال ميكنند
كه اينها نميتوانند تحويل برده شوند به يك نوع مشخصي از مخالفت /نارضايتي اخلاقي،
اما عواطف موافقِ اجتماع مانند همدردي و نگراني[16]/دلواپسي،
عواطف خود سرزنش[17] مانند گناه و شرم، ساير عواطف
مربوط به سرزنش مانند دلخوري[18]/رنجش
و عصبانيت[19]، عواطف اخلاقي مثبت مانند عشق
و ستايش/تحسين، عواطف مربوط به جامعه /اجتماع مانند احترام و وفاداري، و عواطف
مربوط به خلوص[20] مانند تنفر[21] وجود
دارند. همه اين عواطف واجد شرایط اخلاقي بودن هستند تا جايي كه آنها از ملاكهایی
كه در بالا ذكرشان رفت رضايت دارند و موارد نقضهاي اخلاقي را بر پارادايم اطلاق
ميكنند. فهم مناسبي از مفاهيم «سست[22]»
درست – نادرست، گناه و عصبانيت اخلاقي به نظر ميرسد از اهميت خاصي برخوردار است،
و نويسندگان از مشخصات روانشناختي و نقش انگيزشي ايندو عاطفه مركزي بحث ميكنند.
به رغم اينكه نويسندگان شواهد زیادی برای رابطۀ میان عاطفه و داوري اخلاقي
برمي شمارند، و گزارش به لحاظ تجربي آگاهانهتر و غنيتري از عواطف اخلاقي به دست
ميدهند، آنها به سختی توانستند نشان دهند آنچيزي كه يك عاطفه را حقيقتاً اخلاقي
ميسازد را ما ميتوانيم در خود اصطلاحات عاطفهگرا بفهميم؛ مستقل از فهمِ پيشيني
و مستقل از عاطفه مربوط به چیستی درستي و نادرستي.
5/ در حالیکه این سؤال که آيا
رفتار مساعدت[23]
(مددکارانه) ارزشمند اساساً همواره با دلايل ديگرگروانه برانگیخته میشود، يا
اساسا همیشه محصول انگيزه خودگروانه است، دستكم از زمان افلاطون مورد بحث بودهاست،
اين مسئله در سالهاي اخير با رويكردهاي جديد مواجه شد. جان دوريس، استيون استيچ،
و اريك رودر گزارش كامل از كار تجربيِ در حال انجامی كه به اين سؤال مي پردازد، به
دست ميدهند. آنها بر خلاف این دیدگاه، معتقدند که نظريۀ تكامل نور تازهای بر اين
بحث ميتابند.
به ويژه آنها فكر ميكنند كه استدلالهاي سوبر و ويلسون كه ديگرگروي روانشناختي
بيشتر از خودگروي در برانگيختن مراقبت والديني مطلوب خواهد بود، ضعيف هستند اگر
يكی از عوامل در مفهوم حالات زير باوري[24]
باشد. در چنين مدلي اميال نهايي/غايي ما ميتوانند خودگرا باشند و همواره به نحو
قابل اعتمادي رفتار مساعدت پديد ميآورند، همانطور كه ما چيزي شبيه باورهاي اصيل(core beliefs) داريم كه استنتاجي از ساير باورهاي ما هستند، اما
نه پذيراي (متأثر از) آنها. سپس نويسندگان بحث مفصلي از پروژه بيتسون و همكارانش
ارائه ميدهند. اين اثرِِ راجع به روانشناسي اجتماعي حاكي از فراهمآوردن دلايلی
در مقابل فرضيه خودگراي خاصي است كه به طور فزايندهاي مدافع فرضيه همدلي –
خودگروي براي رفتار مساعدت[25] است.
نويسندگان مقايسه اين فرضيه را با سه فرضيه خودگرا تحليل ميكنند: تحويل تحريك –
مخالف[26]،
سرزنش خاص – همدلي[27]، و ارضاي/پاداش خاص - همدلي[28]. در
انجام چنين كاري آنها معتقدند كه بيتسون و همكاران هنوز صدق فرضيه خودگروي– همدلي
را به اثبات نرساندند. با وجود اين، نويسندگان بر اين باورند كه اين کار پيشرفت
چشمگيري در بحث از چنين دوامي داشته است، و آنها به شدت اين رويكرد تجربي به اين
مسئله (موضوع) را تأييد ميكنند.
6/ در مقاله
استدلال اخلاقي، گيلبرت هارمان، كِلبي میسون و والتر
سينت آرمسترانگ از آنچه آنها "مدل استنتاجي استدلال اخلاقي"[29] مينامند
به عنوان امر به لحاظ تجربي ناكافي انتقاد كردند. معروفترین نظريه روان شناسي كه
يك مدل استنتاجي را فرض ميگيرد نظريه رشد كلبرگ راجع به داوري و توجيه
اخلاقي است، اما نويسندگان همچنين همان دیدگاه را به افلاطون، كانت، و مدافعان
سودگروي(فائده گرايي) قاعدهنگر[30] نسبت
ميدهند.
نويسندگان استدلال ميكنند كه مدل استنتاجي به چهار دليل مختلف رد ميشود.
يك، اين مدل بر شرح غلطي از توجيه اخلاقي[31]
استوار است. استدلال اخلاقي استنتاجي (به عبارت دیگر، استدلال برآمده از مقدمه
نخست كه يك اصل اخلاقي را مشخص ميكند و مقدمه دوم كه مشخص ميكند كه آيا آن اصل
بر مورد مفروضي اطلاق ميشود تا نتیجهای را بدست دهد كه مشتمل بر داوري اخلاقي
است) هیچ چيزي در مورد اينكه به چه نوع داوري اخلاقياي مجازيم يا مجبوريم باور
كنيم نميگويد، بلكه صرفا درباره اينكه باور كردن مقدمات استدلالِ استنتاجاً معتبر
و باور نكردن نتيجۀ ضروري ناسازگار هستند(سخن ميگويد). استدلال اخلاقيِ استنتاجي
نميگويد كه ما بايد نتيجه را باور كنيم، و همواره دست خود را باز بگذاريم تا صرفا
يكی از دو مقدمه را كنار بگذاريم. آنها معتقدند اين خطاست كه فرض كنيم كه فقط برخي
مقدمات محتواي اخلاقي دارند و برخي ديگر ندارند، و اينكه دومي اخلاقا بيطرف هست،
يا بايد باشد. در عوض، آنها استدلال می کنند اين پرسش كه آيا اين اصل (مثلاً اينكه
قتل/کشتار خطاست) بر يك مورد مفروضي اعمال ميشود (يعني، آيا يك فعل/عمل نمونهاي
از قتل است) مستقل از ارزيابي اخلاقيِ هر موردی که در دسترس است، نیست. آزمایشهای
جديد، به عنوان نمونه، نشان داده است كه داوري اينكه يك فعل/عمل يا تأثيرات آن که عمدا
پديد آوردهشد، مسير ملاحظات اخلاقي را دنبال ميكند نه امور واقع صرف را. سوم،
نويسندگان نمونههاي متقابلی ارائه ميكنند براي اين ايده كه داوريهاي اخلاقي از
اصولي همچون «قتل خطا است» ناشي هستند. در برخي موارد اساسي، ميتوان به لحاظ
تجربي نشان داد كه سوژهها/افراد بر افعالی/اعمال مانند موجب مرگ شخصشدن حكم نميكنند
كه اخلاقا خطاست، به نحوي که بستگی دارد به اينكه آيا آنها نیز آن امور را به
مثابه افعال قتل طبقهبندي كنند یا نه. چهارم، نويسندگان استدلال ميكنند در
برابرِ دیدگاه مفاهيمي كه در مدل استنتاجي استدلال اخلاقي دخیلند. آنها معتقدند،
معناي مفاهيم توسط تعاريف، برحسبِ شرايط كافي و ضروري متعين نميشود، بلكه توسط بازنمودهای
ذهنی از نمونه اصلي (نمونه نخستين)، نمونههاي واقعي، و یا ساير چيزهايي كه محتواي
آن از قواعد اخلاقي عقلا فراگير و ساده فراتر ميرود.
نويسندگان يك جايگزين ممكني را براي مدل استنتاجي نظراً نامطلوب و بسيار
مؤيَّد از تجربه طرح ميكنند: برداشت – تعادل انديشهورزانه[32]. با
وجود اين، آنها استدلال میکنند كه هرچند تعادل انديشهورزانه به قدر كافي روانشناسيِ
استدلال اخلاقي را توصيف ميكند، با مشکل مختلفی مواجه است. تغييرات كم در شبكه
متعادلِ باورهاي (اخلاقي) ميتواند موجب تعديل بزرگی در آن شبكه بشود، در نتیجه
موجب میشود که حالت تعادل انديشهورزانه بيش از حد شکننده شود.
7/ «شهودهاي اخلاقي» به تازگی توجه بسیار زیادی را در روانشناسي
اخلاق به خود جلب كرده است. والتر سينت آرمسترانگ، ليان جوان و فيري كاشمن به
ارزیابی این پرسش میپردازند كه تا چه حد، شهودهاي اخلاقي مبتني بر يافتگري اخلاقي[33]
هستند، و قابل اعتمادبودنِ اين شهودات ممكن است مستلزم چه چيزي باشد. پژوهشگران
در سنت – كاهنِمان/نوِرسكي[34] طبق
معمول تأكيد ميورزند كه داوريهاي شهودي متكي بر خطاهاي نظاممند هستند، در حاليكه
روانشناسان و فيلسوفان از سنت - گيگرِنزِر[35] به
طور معمول علاقمندند به اينكه چگونه ميتوانيم از شيوههاي شهودي شکلگیری– باور[36]
استفاده كنيم تا درستتر و کارآمدتر بگردند.
يافتگري[37] مبتني بر جايگزينیهاي وصفي[38]
(غالبا ناآگاهانه) است. مردم ميكوشند معين كنند كه آيا x
هدف – ويژگي p [39] را داراست --- كه پيبردن
آن دشوار است --- با تلاش براي معينكردن اينكه آيا x
داراي ويژگي – يافت شناسانه[40] h
است --- كه پيبردن آن آسان است. اينکه اين متد عموما كارايي خوبي دارند به طور
گستردهای پذيرفته شدهاست، اما به سوي شكست ميروند، و به شدت چنین است، در شرايط
نامتعارف اين قواعد شهودي سرانگشتي مناسب نبوده است.
يافتگري در تصميمگيري به طور كلي و در تصميمگيري اخلاقي به طور خاص ظاهر
ميشود. در میان فراگيرترين آنها دسترسپذيري يافتشناسانه و بازنمودگري يافتشناسانه
است، كه برآورد ميكند احتمال چيزي را برحسبِ اينكه آيا به آساني ميتوانيم به یکی
از نمونههاي آن بيانديشيم يا اين بازنمودي از طبقهاي از اشيا است كه به آن تعلق
دارد. بقيه، يافتگري اخلاقی صريح مشتمل بر فعل/عمل يافتشناسانه است (زيان
مرسان!)، طبیعت يافتشناسانه (طبیعت را دستكاري نكن!)، سلسله مراتب يافتشناسانه
(منشعب نشويد) يا خيانت يافتشناسانه (سرزنش كن، تشويق نكن، فاش كردن حقيقت!) همه
اين انواع مختلفِ قواعد ساده كه به سرعت در حال تولید (كمابيش) داوريهاي فوري
قابل اعتماد هستند، ميتوانند براي تبيين داوريهاي اخلاقيیي مورد استفاده قرار
گيرد كه ما در زندگي اجتماعي و خصوصيمان بدان علاقمنديم. افزون بر این، آنها ميتوانند
كمك كنند تا از خطاهاي نظاممندی كه اين احكام در معرض آنها هستند، اجتناب كنيم.
چه نوع يافتگري وجود دارد و چگونه آنها قابل اعتمادند تا حد زيادي پرسشي
است از پژوهش تجربي مفصل. با وجود اين، چيزي كه اين پژوهش تبيين ميكند اين است كه
ادعاي اينكه معرفت/دانش شهودي طبق معمول از طريق بينش مستقيم به دست میآید معمولا
كاذب است. در حقيقت، چنين چيزي وجود ندارد، و آنچه به نظر ميآيد فهم بيواسطهاي
از يك حقيقت اخلاقي باشد اغلب بر يك گمراه كننده بالقوه يافتشناسانه مبتني است.
8/ نظريه گرامر/دستور اخلاقي كلي[41] (UMG) به تازگی توجه زيادي را به خودش جلب كرده است.
چنانكه از نامش پيداست، بر اين فرض مبتني است كه شباهتهاي زيادي بين «نظريه
اخلاقي و زبانشناسي» وجود دارد. اريكا روئدر و گيلبرت هارمان اين شباهتها را
تبيين ميكنند و سودمندي آنها را برآورد ميكنند.
ايده پشت نظريه UMG اين است كه داوريهاي اخلاقي تابع اصول اخلاقي خاصي
هستند كه --- بسیار شبيه قواعد گرامري زبان --- لازم نیست حتي آگاهانه در دسترس
سخنرانان/ داوران ماهر باشند، و اينكه اين قواعدِ تلويحاً بازنموده شده ميتوانند
دليلي (شرحی) باشند براي برخي از محوريترين شهودات اخلاقي. اين نظريه مبتني بر
اين فرض است كه داوريهاي اخلاقي، به بیان دیگر، داوريهاي درست اخلاقي – و خطاي
اخلاقي، بر توصيفات ساختاريِ عمل مورد داوري، و گرامر عمل/فعل
عمدي و مجازبودنِ اخلاقي بكار گرفته شده در انجام اين عمل متكي باشند. به ويژه،
نظريه UMG مي تواند ربط داده شود به اين پرسشها
كه آيا اصول داوري اخلاقي اكتسابي هستند يا ذاتي(فطري)، به انسان فقط اختصاص دارند
يا مشترك با ساير انواع، آيا هسته(جوهر) هنجارهاي اخلاقي در مقابل حاشيه (لبه،
كناره) وجود دارد، چقدر محتواي اخلاقيات جزئي (شخصي) ثابت يا انعطاف پذير است و،
قطعاً، آيا بعضي اصول اخلاقي كلي هستند يا نه. نويسندگان خاطر نشان میکنند مسئله
نظريای را كه از اهميت ویژهای براي شرح – گرامر اخلاقي[42]
برخوردار است: اينكه گاهاً، داوريهاي اخلاقي بر توصيفات ساختاريِ يك مورد در
دسترس مبتني نيست، بلکه توصيف ساختاري يك فعل (مثلاً، آيا عوارض جانبي صرفا پيشبيني
شده است يا دانسته و از قصد پديد آورده شده است) ميتواند بر برآوردهای هنجاري
پيشیني متكي باشد.
9/ كار جديد در روانشناسي اخلاق تجربي شواهد زيادي براي نقش مهمي كه عواطف
در داوري اخلاقي ايفا ميكنند، فراهم آورده است. در برابر اين پيشزمينه رون مالون
و شان نيكولز ميپرسند آيا هنوز نيازی به ايده قواعد اخلاقي در داوري وجود دارد.
آنها از سه معيار اصلي تحقيق كه ظاهرا نقش قواعد را در معرض خطر قرار ميدهند، بحث
ميكنند. اما، در مقابل، آنها استدلال ميكنند به نفع مدل ناقل(نيروي عطفي) دوگانهاي[43] از
داوري اخلاقي غير سودگراوانه (فايدهباورانه).
مدل شهودگراي اجتماعيِ هايدت(Haidt) نشان میدهد كه داوريهاي ما ناشي از سيستمهاي
شهودي است به همراه سيستمهاي استدلال/استنتاج كنترلشده[44] كه
شرحی را بعد از عمل فراهم ميآورند. نويسندگان معتقدند كه اين كار در تعصب نژادي
حاكي از آن است كه سيستم شناختي کنترلشده[45] نقش
مهمي را در آگاهي از داوري بيانشده و تأييدشده ما ايفا ميكند. آنگاه آنها بحث
ميكنند از کار (كتاب) بلر(Blair) راجع به وظيفه متعارف/اخلاقي، و تبيين او بر
مكانيزم مهار خشونت استوار است. او معتقد است كه داوريهاي ما ريشه در نوع خاصي از
واكنش عاطفي دارد كه معلول نشانههاي درد و رنج است. همانند مدل هايدت، موضع بلر
جايگزين روشني را براي عقلگرايي[46] پيشنهاد
ميكند. با وجود اين، اين پاسخهاي عاطفي براي داوري كافي نيستند، چنانكه ما از
همان نوع واكنش به بلایای طبیعی و حوادث برخورداریم. اين مدل كانديداي قابل قبولی
را برمي گزيند براي اينكه چرا ما درباره برخي امور معین حكم به بد بودن مي كنيم،
ولي دليلي ارئه نميكنيم براي اينكه چرا ما درباره برخي امور معینی حكم به خطا
بودن ميكنيم. نويسندگان معتقدند كه شيوه طبيعي سروكار داشتن با اين مسئله،
استفاده از قواعد است. وقايع خاصي خطا هستند چرا كه آنها به يك قاعده مورد تأييد
تجاوز ميكنند و آنرا نقض ميكنند. سپس آنها از مدل فرايند دوگانه گرين بحث ميكنند،
كه مسلم ميگيرند به طور كلي اينكه در موارد شخصي داوريهاي ما معلول عواطف هستند،
اما زماني که وضعیت شخصي نيست ما تمايل داريم از دليل براي شكلدادن داوري اخلاقي
استفاده نماييم. گرين بر آن است كه اگر يك عمل شخصي است براي اينكه مجاز (موجه)
باشد بايد سود را به حداكثر برساند. با این حال، نويسندگان به مثالهاي متقابل
اشاره ميكنند و نشان ميدهند كه گرايش به قواعد ميتواند تبيين سادهاي را راجع
به اينكه چرا فعلهايي مانند دفاع شخصي[47] ،
مجازات[48]، و
ختنه[49] مجاز
(موجه) هستند، بهدست دهند – در حاليكه دليل(شرح) شخصي نميتواند -....
آنها معتقدند كه هر سه مدل چالش به ظاهر موجهي را براي نقش قواعد در تحقق
داوريهاي اخلاقي فراهم ميآوردند، ولي هر سه در قبال نمونههاي متقابل آسيب
پذيرند. آنها در جواب مسلم ميگيرند مدل ناقل(نيروي عاطفي) دوگانه اي[50] از
داوري را كه در آن عواطف و دليل (از طريق قواعد) متحد ميشوند تا حكمي را شكل
دهند. آنها استدلال ميكنند كه اين مدل بهترين تبيين از دادهها را فراهم ميآورد،
و با روی گشاده از نقش قواعد بدين نحو دفاع میكنند، بدون رفتن به سوي استدلال
بيشتری در مورد نحوهاي كه قواعد و عواطف در خصوص مدل خودشان متحد میشوند.
10/ پيروان پي. اف. استراوسن، جوشا كوب و جان دوريس معتقدند كه در بحث از داوري
های مسئوليت [51] ما، ما بايد به عمل متعارف تحسين و سرزنش عطف توجه كنيم ---
حركت روششناسانه توسط بسياري اتخاذ شد. اين حركت به نظر ميرسد چالش آشكاري با
اين فرض پيدا ميكند كه نظريههاي مسئوليت نبايد دگرشونده (تغيير كننده/دگرگون
گرا) باشند. يعني، اينكه آنها بايد به ملاكهای مشابهي براي مسئوليت در كليه موارد
عطف توجه كنند. آنها معتقدند که شاهد بر این مطلب این است كه مردم در حقيقت به شدت
در داوريهاي خودشان در مورد مسئوليت دگرشونده[52] هستند،
و اين نظريهپرداز را بر سر دوراهي[53] نگه
ميدارد: يا بايد دگرگونگرايي[54] را
ترك گويد، يا بپذيرد كه نظريه آنها كاملا تباين جدي با داوري هاي متعارف مردم
خواهد داشت.
نويسندگان با دقت شواهدی برآمده از آزمايش تجربي به دست ميدهند تا نشان
دهند كه دست كم سه نوع عامل وجود دارد كه بر ملاكي تأثير ميگذارد كه مردم بكار ميگيرند
تا داوريهايی در مورد مسئوليت كنند؛ انتزاعيت/ انضماميت[55]،
شرايط هنجاري رفتار مورد سؤال، و ارتباط داور با عامل. این معلوم است كه مردم عادي
تمايل دارند كه ناسازگارانگار[56]
باشند در بحث انتزاعي اراده آزاد، ولي سازگارانگار باشند زماني که بحث امور
انضمامي در پيش است. به عنوان نمونه آنها تمايل دارند بيشتر عاملي را سرزنش کنند
كه به عملش احساس نزديكي ميكند تا به نتيجه طبيعياش(پيامد)، نسبت به كسي كه احساس نزديكي نميكند، به رغم آنكه هردو
فعل كاملا معين هستند. افراد عادي همچنين يك بيتقارني (بی تناسبی) مشخصي را بين
تخصيص[57] هاي
تحسين و سرزنش نشان ميدهند زماني که آن برسد به ظرفيت اخلاقي عواملي مانند عوارض
جانبي مشهور، فعاليتهايي كه با خون گرمي يا خونسردي اجرا مي شود، و فعاليتهايي
توأم با خشونت در برابر نتايج آشكار. در حاليكه ما شايد وسوسه شويم كه پاسخ بدهيم
كه عناصر اصلي مسئوليت مانند عليت و قصد[58] بدون
تأثير باقي ميمانند، نويسندگان در نظر دارند نشان دهند كه اطلاق اين ملاك ها به
خودي خود (في نفسه) دگرشونده است.
نويسندگان با این پرسش نتيجه ميگيرند كه اين دگرگونيها، سؤال از صلاحیت
داورها يا اجراي خطاها زماني كه وقت استفاده آن فرا میرسد، هستند. آنها بر آنند،
اين پرسشي است براي روان شناسي. پرسش فلسفه اخلاقي اين است كه آيا ما بايد برداشتهاخودمان
را در پرتو اين نتايج بازانديشي كنيم. نويسندگان پيشنهاد ميدهند كه يك شيوه معقول
پيش رفتن اين است كه فرض كنيم كه تحسين و سرزنش اخلاقي صرفا امور بسیار متفاوتی
هستند، و اينكه هیچ دليلي وجود ندارد كه چرا ما به يك سيستم مجزايي از ملاك براي
هردوي آنها احتياج داريم. با توجه به ارزشهاي نظريههاي دگرشونده، شايد ما بايد
به دگرگونگرايي[59] توجه كنيم.
11/ ماريا مريت، جان دوريس و گيلبرت هارمان یک مرور کلی و بحث جديدي از
مجادله موجود بين
شكاكان منش[60] و
طرفداران
مدل اخلاق فضيلت[61] به
دست مي دهند. اين فصل با بررسی اجمالی آن مجادله و اینکه چي چيزي در معرض خطر است
آغاز میشود. موضوع شکگرایی منش به مثابه (آزمون) تولن
های طرز کار[62] طراحی و صورتبندی شد.
نویسندگان متذکر شدند که بیشتر واکنشها به موضع شکاکانه مقدمه نخست این صورتبندی
را به چالش میکشد، آنها در طول این خطوط بحث میکنند که رفتاری که توسط خصوصیات
جدی[63] بدان
امر شد نیاز ندارد که به ثبات رفتاری فراگیر منجر شود، طبق معمول این مشروط (مقید)
نقش مهم حالات درونی را که توسط مدل اخلاق – فضیلت مورد تأکید قرار گرفت، نادیده
میگیرد. با وجود این، نویسندگان در نظر دارند دارند بر روی «شکل گرفتن تأثیرات»[64] کار
کنند تا بپرسند که آیا عملکردهای شناختی درونی از عوامل وضعیتی[65] در
امانند. آنها همچنین به تجربیات (آزمايشات) میلگرام اشاره ميكنند به عنوان نمونهای
از اینکه چگونه بخشی از استدلال عملی[66] که توسط
ارسطوگروان جدید[67] توصیف شده است آشکارا رخ
نداد. نویسندگان اصطلاح (واژه) گسست اخلاقی[68] را
برای رویدادی (پدیده) وضع کردند که در آن رفتار یک عامل (کنشگر) در سازگاری با
هنجارهای اخلاقیاي که آنها میتوانند به نحو معقولی بپذیرند، موفق نیست. آنها
وظیفه تبیین گسست اخلاقی را خودشان تنظیم میکنند.
تلاشها برای عقلانیکردن نتایج تجربیای که در آزمايشات وضعیتباور[69] یافت
شد حاکی از یک یا دو ویژگی کلیدی روانشناسی عامل[70] است
که مبین گسست بین رفتار و ایدآل فرضی[71]
خواهد بود. به عنوان نمونه، سابین و سیلور از ترس از دستپاچگی[72] به
مثابه عامل محرِّک ورای رفتار غیرمنتظره یاد میکنند. نویسندگان معتقدند که در
حالیکه ممکن است این مورد تاحدی کارآمد باشد، ولی برای بسیاری از تجربهها تبیینی
به دست نمیدهد. در عوض آنها میخواهند نقطه نظر دیگری را پیش نهند. آنها برآنند
که نقطه مهم بحث این است که چگونه روابط متقابل ميان عاملهای/کنشگر وضعیتیِ
اخلاقا اعتباری و گرایش مردم به واکنش نسبت به آنها قابل تبیین است. آنها بر گرایشهای
به واکنش غیرشخصی تمرکز میکنند، که به نحو گستردهای مستقل از تعهدات ارزشی
عامل/کنشگر عمل میکند. آنها گمان میکنند، در وضعیتهای اخلاقیِ ظاهری عامل کلیدی
که باید تبیین شود قطع توجه دیگر-محور[73] است.
نویسندگان برداشتی از دلیل تجربی به دست میدهند که نشان میدهد که بسیاری از
فرایندهای انگیزشی و شناختی مهم از حیث التفاتی[74] نشأت
نمیگیرند، و اینکه توجه دیگر–محور غالبا متأثر از چنین فرایندهای نظارتنشده[75] است.
آنها معتقدند که یک ناسازگاری[76] ميان
تعهدات هنجاری تأییدشدۀ عامل، و فعالیتهای آنها موجود است. آن به این خاطر است که
رفتار آنها متأثر از فرایندهای اتوماتیکی است که آنها اغلب از آنها بيخبرند. این
فعالیت برای مدل اخلاق–فضیلتِ استدلال عملی مشکل آفرین است. آنها با بحث از برخی
اقدامات اصلاحی برای مقابله کردن با این ناسازگاری این فصل را به پایان رساندند.
12/ والری تیبریوس و الکساندرا پلاکیاس در صددند گزارشی از سعادت[77]
ارائه دهند که بتواند هم پدیدارهای تجربیای که میتوان در زندگی مردم دیده شوند و
فهمیده شوند را برگزیند، و هم معنی داشته باشد که بسط داده شود. اینها ملاکهای
بسامدی تجربی و اهمیت/اعتبار هنجاری هستند. آنها بحثشان از سعادت را در حوزه جدید
«روانشناسی پوزيتيو»[78]
مستقر میکنند، و یک حوزه اساسی از تحقیق در این زمینه را اشغال میکنند: دفاع از
ماهیت شادی، رفاه/خوب بودن، یا شکوفایی[79].
سه الگوی (پارادایم) پژوهشی مشخصی در این حوزه وجود دارد؛ نظریات لذتگرایانه،
سعادتگروانه[80] و رضایت زندگی[81].
نویسندگان، برخی پژوهشهای جالب را که بر نظریات سنتی لذتگرایانه ایراد وارد می
کردند[82] برمی
شمارند. آثاری در مورد نحوۀ سازگاری ما با تغییرات میتواند به کار آید تا به
حداکثر رساندن لذت به عنوان اصل راهنمای عمل[83] را تضعیف کنیم، به
عنوان مثال، به عنوان پاسخهای واقعی به تصمیمگیریهای ما غیر قابل پیشبینی(غیر
منتظره) هستند. افزون بر این، آنها استدلال میکنند که نظریات لذتگروانه با
اعتراضاتی مواجه است به اینکه آنها نمیتوانند بین انواع مختلف لذت تمییز بگذارند.
نظریات سعادتگروانه این اعتراض
را با گره زدن رفاه[84] به
نیازهای حیاتی از میان برمی دارد.
با این وجود، آنها نیروی هنجاریشان را برآمده از نظریات دیگر میدانند. تا
جایی که آنها مشاوره جالبی را دربارۀ چگونه زندگیکردن به دست میدهند، این
همینطور است، چرا که ما میخواهیم، ترجیح دهیم، یا به فکر اشیائی هستیم که سعادتگروی[85] به
ما میگوید که به آنها نیاز داریم. نظریۀ رضایت زندگی بر آن است که رفاه عبارت است
از ارزیابی مثبتِ همه جانبه یا حمایت از زندگی یک فرد. این پایۀ رفاه را در
هنجارهای سوژه قوی میکند، و میتواند شرحی از اینکه چگونه لذتهای مختلف به نحو
مختلفی به شمار میآیند ارائه نماید. با وجود این، این مطلب با مشکل خاص خود مواجه
است: آن باید همه پاسخها/واکنشهای مثبت به شرایط زندگی یک فرد را به نحو مساوی
معتبر در نظر بگیرد. این مشکل ناشي از کار تجربیای است که نشانگر این است که ما
داوریهای ثابتی از رضایت زندگی نکردیم. به ویژه، داوریهای ما متأثر است از دسترسپذیری
اطلاعات، چگونگی استفاده از این اطلاعات
در داوری، ادراک یک فرد از هنجارهای اجتماعی، و خلقوخوی یک فرد. نویسندگان
معتقدند که دوام و ثباتی باید وجود داشته باشد، زمانی که ما حوزه های خاصی از
اهمیت را شناسایی میکنیم. داوریهای ما از اينكه چگونه اينها ارتباط شدیدي با
داوريهاي ما از رفاه فراگیر برقرار ميكنند. اما این هنوز مبهم است که آیا داوریهای
ما از رضایت زندگی به نحو هنجاری دلبخواهی هستند. بقیه این فصل اختصاص به بسط و
دفاع نویسندگان از گزارششان از «رضایت زندگی مبتنی بر ارزشها» دارد، که پیشنهاد
میکند که رفاه رضایت همراه با شرایط فراگیر یک فرد از زندگی است که براساس
استانداردهای ارائهشده توسط ارزشهای یک فرد، ارزیابی شدند. طرز تلقیهای واقعی
یک شخص از رضایت زندگی به عنوان رفاه به شمار میآیند، جز اینکه آنها تضعیف شدند
چرا که آنها متأثر از عوامل نامربوطی هستند که هیچ ربطی به آنچه فرد بدان فکر میکند
ندارد، یا به دلیل آنکه شخص درباره ابژههای فکر خود بیاطلاع است، یا به دلیل
اینکه آنچه شخص میگوید که او بدان فکر میکند خیلی کم با طبیعت (ماهیت) عاطفی او
سازگار است.
13/ در «
نژاد و شناخت نژادی»، دانیل کلی، ادوارد مَکری و رُن مالون
امکان دوتا از طرح های هنجاری مهمی را دربارۀ چگونگی ارتباط ما با طبقهبندی نژادی
ارزیابی کردند. آنها معتقدند که روی هم رفته، بینشهای روانشناختی در
طبیعت/ماهیت شناخت نژادی فراموش شدهاست، و تلاش میکنند تا چگونگی جبران این غفلت
را طرح کنند.
کل بحث با توجه به پیشینۀ اجماع هستیشناختی شکل میگیرد: این مطلب به شدت
مورد توافق است که «نژادپرستی افراطی» اشتباه است، و اینکه هیچ اساس زیستشناختیی
برای طبقهبندیهای نژادی به هیچ معنای غیرسطحی[86] وجود ندارد. با وجود این، این شدیداً مورد
اختلاف است که چگونه به این تشخیص واکنش نشان داده میشود. حذفگرایان[87] در
پی آنند که، در کل، طبقهبندی نژادی را نادیده بگیرند. آنها معتقدند که چیزی مانند
نژاد وجود ندارد، یعنی آن مفهومی تحملناپذير است و هزینههای استفاده از آن به
مراتب (از هر نظر که بگویی) اهمیت بیشتری از فواید آنها دارد. از سوی دیگر، محافظهکاران
معتقدند که طبقهبندیهای نژادی نباید کاملاً کنار گذاشته شود، بلکه فقط تا حدی که
آنها نگرشهای نژادپرستانه را تسهیل کنند. تا اندازهای که آنها مناسب مبنای
ادراکی روابط قومی غایت و همبستگی باشند، آنها باید حفظ شوند.
هم حذفگروی و هم محافظهکاری آموزههای هنجاری هستند. به این ترتیب، آنها ارتباطی
با فکتهاي روانشناختی توصیفی فینفسه ندارند، اما با اصلاح اجتماعی مرتبطند. با
این وجود، روشن است که برای اینکه یک هدف هنجاری، به طور کل، امیدوارکننده باشد،
باید معقول باشد. بیشتر تحقیقات اخیر دربارۀ پایههای روانشناختی طبقهبندی نژادی
میتوانند به دستهبندی جزئیات این مسئله کمک کنند، و شاهدي را برای اینکه آیا فرد
میتواند شناخت نژادی را کنار بگذارد یا همیشه به آن به شیوۀ غیر نژادپرستانه
بپردازد، به دست دهند. نویسندگان این شاهد را مورد بررسی قرار میدهند که تعصبهاي
نژادی چگونه قوی و سرکش و در عین حال ظریف، طولانی، ضمنی، و صریح می تواند باشند، و اندازه
ای که این یافته های بر آن مبتنی هستند چقدر با تعصبها و تفکرات نژادپرستانه
نخستینی که مردم دارا هستند، در ارتباط است.
رویکرد طبیعتگروانهای که توسط این کتاب اختیار شده هم یکی از فضایل مهم
آن است و هم رذائل: فضیلت است، تا اندازهای که روانشناسی اخلاق را قادر میسازد
تا به نحو تجربی بین ادعاهای فلسفی انتزاعی داوری کند، و تصمیمی اتخاذ کند که
کدامیک از آنها بیشتر و کدامیک کمتر به نحو تجربی پذیرفتنی هستند. با این وجود،
این به رذیلت تبدیل میشود زمانی که شروع کند تا دادههای تجربی را همانطور که هستند
بپذیرد و انتقاد به فرضهای ادراکی را متوقف کند و مبالغه کند دربارۀ لوازم یافتههایی
که، به تساوی، توسط روانشناسانی که به نحو تجربی کار میکنند و فیلسوفانی که به
نحو ادراکی کار میکنند، ساخته شدند. گفته شده؛ ما فکر میکنیم که هندبوک روان
شناسی اخلاق منبع مفیدیست برای هر کسی که در این زمینه کار میکند، و راهنمای
ارزشمندی برای دانشجویان پیشرفته از هر دو رشته فلسفه و روانشناسی خواهد بود که مایلند
خودشان را علاقمند به این رشته به سرعت در حال رشد و جالب بکنند.
براي دانلود کتاب اينجا را ببينيد:
اين متن ترجمهاي است از:
The Moral Psychology Handbook // Reviews // Notre Dame
[1] Multi-system
Moral Psychology[2] consequentialist
[3] moral dilemmas
[4] mood induction
[5] instrumentalist
[6] desired end
[7] cognitivist
[8] sentimentalist
[9] personalist
[10] reward system
[11] motor cortex
[12] pre-motor
cortical areas
[13] psychopathy and
ventromedial prefrontal damage
[14] conceptual
front
[15] reward system
[16] concern
[17] self-blame
[18] resentment
[19] anger
[20] purity-related
emotions
[21] disgust
[22] thin
[23] helping
behavior
[24].
Subdoxastic
[25] helping
behavior
[26] 'Aversive-Arousal
Reduction'
[27] 'Empathy-Specific
Punishment'
[28] 'Empathy-Specific Reward'
[29]. 'deductive model of moral
reasoning
[30] rule-utilitarianism
[31] moral
justification
[32] the reflective
equilibrium-account
[33] moral
heuristics
[34] Kahneman/Tversky-tradition
[35] Gigerenzer-tradition
[36] belief-formation
[37] Heuristics
[38] attribute substitutions
[39] target-property
P
[40] heuristic-property
H
[41] The theory of
universal moral grammar
[42] moral
grammar-account
[43]. dual-vector
model
[44] controlled
reasoning systems
[45] controlled
cognitive system
[46] rationalism
[47] self-defense
[48] punishment
[49] circumcision
[50] dual-vector
model
[51] responsibility
judgements
[52] variantist
dilemma [53]
[54] variantism
[55] atrbsactness/concreteness
[56] incompatibilist
[57] assignation
[58] causation and
intention
[59] variantism
[60] character
skeptics
[61] virtue-ethical
model
[62] modus tollens
[63] robust traits
[64] framing effects
[65] situational
factors
[66] practical
reasoning
[67] neo-Aristotelean
[68] moral
dissociation
[69]. situationist
[70] agent's
psychology
[71] presumed ideal
[72] fear of
embarrassment
[73] other-oriented
attention
[74] intentional
direction
[75] unsupervised
[76] incongruency
[77] well-being
[78] positive
psychology
[79] flourishing
[80] Eudaimonic
= happiness
[81]
life-satisfaction
[82]
problematize
[83] action guiding
principle
[84] well-being
[85] eudaimonism
[86] non-trivial
sense
[87] Eliminativist