اغلب معتقدند كه اخلاق چالش برانگيزترين حوزه در تعامل اسلام و
ليبراليسم است و ميگويند: فرد مسلمان اگرچه ممكن است از لحاظ سياسي و
اقتصادي ليبرال باشد، اما نميتواند ليبراليسم اخلاقي را بپذيرد. برخلاف
اين نظر آرش نراقي در اين گفتوگو معتقد است كه اخلاق اسلامي و اخلاق
ليبرالي تضاد بنياديني با هم ندارند و ميتوانند با هم تعامل و داد و ستد
داشته باشند. نراقي استاد دين و فلسفه در کالج موراوين ايالت پنسيلوانيا
است و در اين دانشگاه دروسي چون: «آشنايي با قرآن و اسلام»، «فلسفه و
الهيات اسلامي»، «فلسفه دين»، «اخلاق» و «معرفتشناسي فلسفي» تدريس ميكند.
در سالهاي اخير دو كتاب «حديث حاضر و غايب:مقالاتي در باب الهيات غيبت » و
«اخلاق حقوق بشر» از او به فارسي منتشر شده و به زودي كتاب تازهاش با
عنوان «مدارا و مدنيت: مقالاتي در باب اخلاق اجتماعي» توسط نشر نگاه معاصر
منتشر ميشود.
گفتگو از : بيژن موميوند
اخلاق اسلامي و اخلاق ليبرالي در سطوح مختلف اخلاق کاربردي و
اخلاق هنجاري و فرااخلاق چه تفاوتهايي با هم دارند و اختلاف اصول اخلاقي
اين دو بيشتر ناظر به کدام سطح است؟
بهنظر من اخلاق در اساس و به ذات خود مستقل از اديان و ايدئولوژيهاست،
و در اساس به قيودي از نوع «اسلامي» يا «ليبرالي» مقيد نيست. به بيان
ديگر، اعتبار يا عدم اعتبار احکام اخلاقي را بايد بر مبنايي مستقل از اديان
و ايدئولوژيها، يعني بر مبنايي عقلاني تعيين کرد. بنابراين، به اين معنا
چيزي به نام «اخلاق اسلامي» يا «اخلاق ليبرالي» وجود ندارد. اما البته در
قلمرو اخلاق مستقل و اخلاقيات مجاز، ممکن است که کساني بر حسب نيازها و
اهداف خاصي که دارند (و چه بسا متناسب با باورهاي ديني يا ايدئولوژيک ايشان
باشد) دست به گزينش بزنند، به پارهاي ارزشها تقدم و اولويت ويژه ببخشند،
و به اين ترتيب در قلمرو اخلاق مجاز، نظامهاي اخلاقي متفاوتي را سامان
بدهند. به اين اعتبار احياناً بتوان از چيزي به نام «اخلاق اسلامي» يا
«اخلاق ليبرالي» سخن گفت.
منظورم بيشتر اخلاقي است که در فرهنگ اسلامي پروده شده يا اخلاقي که در فرهنگ ليبرالي پرورده شده است.
بنابراين، در اينجا مقصود از «اخلاق اسلامي»، اخلاقي است که در سنت
اسلامي و بر مبناي منابع معتبر اسلامي، يعني قرآن و سنت، پرورده شده است و
قاعدتاً مقصود از «اخلاق ليبرالي» اخلاقي است که با باورها و اولويتهاي
ايدئولوژي ليبراليسم سازگاري و تناسب دارد. البته حقيقت اين است که دشوار
بتوان يک نظام اخلاقي واحد تحت عنوان «اسلامي» يا «ليبرالي» يافت. اما شايد
بر مبناي نوعي شباهت خانوادگي بتوان منظومهاي از نظامهاي اخلاقي را
کمابيش «اسلامي» و منظومه از نظامهاي اخلاقي را کمابيش «ليبرال» خواند.
با فرض اين مقدمات، در گام نخست خوب است که در قلمرو آنچه اخلاق اسلامي
خوانده ميشود، ميان دو نوع از ارزشها تمايز بنهيم: نوع يا سطح اول را
ميتوان «ارزشهاي متعالي» ناميد، يعني ارزشهايي که در اين نظام اخلاقي
بنيادين است و بر ساير ارزشهاي آن نظام تقدم و اولويت دارد. از منظر ديني
التزام به آنها شرط لازم اخلاقي بودن و لذا شرط تقرب فرد مسلمان به خداوند
است. به نظر من در اخلاق قرآني فضيلت عدالت و احسان در صدر اين ارزشهاي
متعالي است.
عدالت و احسان ارزشهاي مطلق و راهنماي نظام اخلاق اسلامي است. اما اين
ارزشهاي متعالي را در عالم واقع بايد به تناسب بستر تاريخي و اجتماعي خاص
فاعلان اخلاقي تحقق بخشيد. به بيان ديگر، چه بسا تحقق خارجي عدالت در متن
جامعهاي بدوي شکل و اقتضائاتي داشته باشد که در متن يک جامعه پساصنعتي آن
اقتضائات صدق و موضوعيت نداشته باشد. ارزش برين عدالت يا احسان به يک معنا
جهاني است، اما شيوه و نحوه تحقق آنها ميتواند به تناسب موقعيتهاي تاريخي
و اجتماعي تفاوت کند. بنابراين، دسته دوّم ارزشها، ارزشهاي برآمده از
موقعيتهاي تاريخي، فرهنگي و اجتماعي خاص و متناسب با آنها است.
به اين ترتيب، نظام ارزشي- اخلاقي قرآني برآيندي از ارزشهاي متعالي و
برين، و ارزشهاي متناسب به جامعه اعراب در عصر تنزيل وحي است. براي مثال،
اخلاق اعراب پيش از اسلام اخلاق مبتني بر مفهوم «مروّت» بود. «مروّت» از
ريشه «مرء» به معني «مردانگي» است و اين اخلاق که عمدتاً مبتني بر ارزشهاي
«مردانه» و ضروري براي بقا در شرايط دشوار زندگي صحرانشينان بود، به نوعي
در متن اخلاق قرآني- با پارهاي تعديلات مهم- بازتاب يافته است. براي مثال،
پنج ارزش بنيادين اخلاق اعراب پيش از اسلام، يعني سخاوت، وفا، صدق، صبر و
شجاعت، در اخلاق قرآني هم تداوم يافته است. البته تلقي قرآني از اين فضائل
با تلقي پيشااسلامي متفاوت است. براي مثال، سخاوت در فرهنگ پيشااسلامي
اعراب بيشتر به انگيزه آوازه نيک بود و در غالب موارد مسرفانه بود و
خانواده فرد بخشنده را در تنگنا قرار ميداد. اما در اخلاق قرآني انگيزه
سخاوت به جاي نامجويي کسب رضايت خداوند شد، و براي آن حدّي معلوم شد.
شما معتقديد اصول اخلاقي که در فرهنگ اسلامي ميشود آنها را
سراغ گرفت داراي دو سطح است: يکي سطح کلي و متعالي و ديگري سطح فرو آمده و
متعين شده آن است. ارزشهاي متعالي و كلي وقتي ميخواهند متعين شود مجبورند
با فرهنگ زمانه خود سازگار شوند و از آن استفاده کنند؟
بله. همينطور است. بخش عمدهاي از آنچه اخلاق اسلامي ميناميم، در واقع
صورت تعديل شده اخلاق جاري در ميان قوم بوده است. اگر اينطور باشد، طبيعي
است که تغيير شرايط زيست انسانها به تبع تغيير و تعديل نظام اخلاقي را در
سطح دوّم ايجاب ميکند. اما اصل راهنما در اين تغييرات آن اصول برين و
استعلايي است. براي مثال، مسلمان جامعه امروزين، در عين حال که بايد به اصل
اصيل عدالت و احسان ملتزم باشد، اما بايد بداند که تحقق آن اصول در متن
جامعه امروزين اقتضائاتي دارد که بايد بهدرستي شناخته و تعقيب شود. ما
همچنان مکلف هستيم که آرمان عدالت را (براي مثال) در جامعه خود تحقق بخشيم،
اما بايد مصداق عادلانه بودن، و شيوه متناسب تحقق آن مصاديق را در متن
جامعه امروزين خود بيابيم و به آن متعهد شويم. آن مصاديق و شيوهها چه بسا
با سطح دوّم اخلاقي که سنتاً «اسلامي» تلقي شده است، متفاوت باشد.
همينجا اگر موافق باشيد مقايسهاي کنيد بين مفهوم «عدالت» به
عنوان مهمترين ارزش متعالي اخلاق اسلامي با «آزادي و حق انتخاب فرد» به
عنوان مهمترين ارزش ليبراليسم و اينكه ارزشهاي كانوني اين دو نظام اخلاقي
چه نسبتي با هم دارند؟
من پيش از پاسخ دادن به اين پرسش مايلم تکملهاي به توضيحات پيشينام
درباره اخلاق اسلامي بيفزايم. اخلاق ديني، زيرمجموعه اخلاق به معناي عام
است. در اين صورت جاي اين پرسش است که چه چيزي آن اخلاق را «ديني» ميکند؟
اصل عدالت و شفقت که منحصر به اسلام نيست. هر نظام اخلاقي قابل قبولي بايد
اين ارزشها را محترم بدارد- گيرم که آرايش و رتبهبندي ارزشها در آن
نظامها يکسان نباشد. به نظرم آنچه يک نظام اخلاقي مجاز را ديني ميکند اين
است که رعايت و عمل به آن امکان تجربههاي ديني و معنوي را براي فاعلان آن
به نحو مؤثرتري فراهم ميكند. يعني فرد دينورز از ميان نظامهاي اخلاقي
مجاز آن نظامي را برميگزيند که با شکوفايي حيات معنوي او تناسب بيشتري
دارد، و به نحو مؤثرتري مايه تقرّب او به خداوند ميشود.
در اخلاق اسلامي، قاعده انجام «عمل نيک» نيست، انجام «عمل صالح» است.
«عمل صالح» عمل نيکي است که به قصد قربت انجام ميشود. هر عمل صالحي لاجرم
نيک است، اما هر عمل نيکي لزوماً مصداق عمل صالح نيست. بنابراين، وقتي از
«اخلاق اسلامي» سخن ميرود، اين اخلاق بايد به دو قيد مقيد باشد: اول آنکه،
در قلمرو اخلاق مجاز باشد، يعني اعتبار اصول اخلاقي آن مستقلاً قابل تحقيق
و تصديق باشد. اما علاوه بر آن، بايد به قصد قربت هم انجام شود. در اين
صورت است که اعمال نيک شما به عمل صالح بدل ميشود، و از منظر ديني (و نه
صرفاً اخلاقي) ارزش مييابد. بنابراين، نظام اخلاق اسلامي را بايد نظامي
اخلاقي بر مدار عدالت و احسان دانست که مهمترين غايت آن عبارت است از قصد
قربت و تقرب به خداوند.
اما از سوي ديگر، آنچه «اخلاق ليبرالي» خوانده ميشود هم منظومهاي از
نظامهاي اخلاقي است که بهواسطه نوعي شباهت خانوادگي و پارهاي مفروضات و
ارزشهاي بنيادين به هم مربوطند. اما قبل از اينکه درباره اين ويژگيها
توضيحاتي بدهم، مايلم به تفکيکي اشاره کنم که در بحث ما مهم است. به نظرم
ما بايد ميان ليبراليسم (Liberalism)، ساخت سياسي ليبرال (Liberal Polity)،
و اخلاق ليبرالي (Liberal Ethics) تمايز بنهيم. ليبراليسم نظريهاي سياسي
است که مهمترين وظيفه دولت را تأمين و تضمين حقوق اساسي سياسي و مدني افراد
جامعه، از جمله آزاديهاي فردي و اجتماعي (مانند آزادي بيان، آزادي
اجتماعات، آزادي وجدان و مذهب و امثال آن) ميداند.
اما ساخت سياسي ليبرال در واقع نوعي سامان در نهادهاي سياسي جامعه است
که پارهاي از آزاديهاي اساسي جامعه را محافظ و تضمين ميکند. ممکن است
فردي به نظريه ليبراليسم باور نداشته باشد، اما بنا به ملاحظاتي (از جمله
ملاحظات عملگرايانه) ساخت سياسي ليبرال را دفاع پذير بداند و سرانجام
اخلاق ليبرالي، نوعي اخلاق است که در آن واحد اصلي و نهايي عمل و حکم
اخلاقي فرد انساني و حقوق اوست. يعني در اين اخلاق مفهوم «حقّ» (خصوصاً
خودمختاري و حقّ انتخاب) و نيز مفهوم «فرد» نقش مهمي ايفا ميکند. اين سه
مقوله(يعني ليبراليسم، ساخت سياسي- اجتماعي ليبرال و اخلاق ليبرال) با
يکديگر مربوطند، اما به نظر نميرسد که هيچ يک لزوماً مستلزم ديگري باشد.
يعني فرد ميتواند يکي را بدون ديگري به نحو سازگار تصديق كند. اما در
شرايط متعارف به نظر ميرسد کساني که به ليبراليسم معتقدند لاجرم در جهت
تحقق ساخت سياسي ليبرالي ميکوشند تا حقوق آحاد جامعه، خصوصاً حقوقي را که
بيانگر و ضامن خودمختاري و حقّ انتخاب آدميان است، تأمين و تضمين كنند.
بر اين مبنا به نظر من رکن رکين اخلاق ليبرالي را ميتوان به رسميت
شناختن «حقّ ناحق» بودن انسانها دانست. ساخت سياسي ليبرال نوعي نظم سياسي-
اجتماعي است که در چهارچوب آن هر انسان عاقل و بالغي واجد اين آزادي است
که درباره خداوند و امر خير، ديدگاههاي کلان و جامع مطلوب خود را اختيار
کند، و نيز بتواند بر مبناي تلقي خود زندگي خويش را سامان دهد.
البته به نظر ميرسد که در اخلاق ديني و اسلامي، مهمترين غايت عبارت
است از تقرب به خداوند. احتمالاً اين مهمترين تفاوتي است که اخلاق اسلامي
با اخلاق ليبرال دارد.
البته شما ميتوانيد ميان اخلاق به اصطلاح اسلامي و اخلاق به اصطلاح
ليبرال عناصر مشترکي بيابيد. براي مثال، در نظام ارزشي قرآن مفهوم «فرد»
جايگاه ممتازي دارد. ميدانيد که در نظام اخلاقي اعراب پيش از اسلام،
قبيلهگرايي جايگاه ممتازي داشت، و افراد بيش از آنکه به صفت فردي خود
موضوع داوري اخلاقي قرار گيرند، به عنوان عضوي از يک قبيله تعيين هويت
ميشدند و موضوع داوري قرار ميگرفتند. فرد در قبيله حلّ و هضم ميشد. اگر
فردي از قبيلهاي مرتکب کار خلافي ميشد همه افراد قبيله به نوعي مسوول
تلقي ميشدند و هريک از آنها ميتوانست هدف مشروعي براي انتقامجويي تلقي
شود.
اما در اخلاق قرآني اين قبيلهگرايي به شدّت نفي شد و فرد به صفت فردي
خود مسوول اعمالش تلقي شد. در اخلاق قرآني اين فرد است که بايد به تنهايي
در برابر خداوند قرار گيرد و پاسخگوي اعمالش باشد. بنابراين، شما ميتوانيد
در قرآن تولد نوعي فردگرايي اخلاقي را در مقابل اخلاق قبيلهگرايانه پيش
از اسلام مشاهده کنيد. البته اين به آن معنا نيست که فردگرايي قرآني با
فردگرايي ليبرالي يکي است. براي مثال، در اخلاق ليبرال فرد انسان، مستقل و
در ذات خود در نظر گرفته ميشود، و غايت اصلي آن است که حقّ انتخاب او
تضمين شود، اما در اخلاق قرآني اگرچه فرد مهم است، اما آن فرد بايد هميشه
خودش را در نسبت به خداوند (و نه مستقل و قائم به خود) بنگرد و مهمترين
غايت زيست اخلاقي- ديني او اين است که تقرّب بيشتري به خداوند بيابد...
فکر کنم بد نباشد اشارهاي هم به تفاوت دو اصل کانوني عدالت و
آزادي داشته باشيد كه عدالت اصل كانوني اخلاق اسلامي و آزادي اصل کانوني
ليبراليسم است و اينكه آيا در اخلاق اسلامي، آزادي ذيل عدالت تعريف ميشود
يا نه؟
ـ بهنظرم امروز ما در حوزه اخلاق ديني بايد به اين پرسش مهم جواب دهيم
که آيا به عنوان يک مسلمان ميتوانيم ساخت سياسياي را به رسميت بشناسيم که
در آن حقّ انتخاب و اختيار انسانها محترم شمرده ميشود يا خير. به عبارت
ديگر فرد مسلمان ممکن است با ليبراليسم فلسفي سر سازگاري نداشته باشد، و
بنا به دلايل عقلي و ايماني آن را نادرست يا ناتمام بداند. اما اين فرد
همچنان ميتواند (و به نظر من بايد) درباره ضرورت و مطلوبيت ساخت سياسي
ليبرال مستقلاً بينديشد و داوري کند. بنابراين، سوال اصلي براي او اين
نخواهد بود که آيا دين با ليبراليسم قابل جمع است يا نه. سوال اصلي براي او
اين ميشود که آيا فرد مسلمان ميتواند به عنوان يک مسلمان از ساخت سياسي و
اجتماعياي دفاع کند که در آن فرد محترم است، و ميتواند آزادانه بر مبناي
تلقي خود از نيکي و سعادت زندگي خويش را سامان دهد، و نقش دولت تأمين و
تضمين حقوق و آزاديهاي اساسي شهروندان باشد يا خير؟ آيا يک مسلمان به صفت
يک فرد مسلمان ميتواند به نحوي سازگار از ساخت سياسي ليبرال (و نه لزوماً
نظريه سياسي ليبراليسم) دفاع کند؟ پاسخ من به اين سوال مثبت است.
يعني به نظرم يک مسلمان به صفت مسلماني، ميتوانند (و به اعتقاد من
بايد) اين نوع ساخت سياسي را - يعني ساخت سياسياي که در آن «حقّ ناحق
بودن» شهروندان در آن به رسميت شناخته ميشود- بپذيرد. اما پيش از آنکه
دلايل اين مدعا را بيان کنم، مايلم به اين نکته اشاره کنم که ما دو نوع
گرايش به ليبراليسم و ساخت سياسي ليبرال داريم: يک نوع آن را ميتوان گرايش
عملگرايانه ناميد، که به نظرم در ميان پارهاي از متفکران و مصلحان معاصر
ما، از جمله مرحوم مهندس مهدي بازرگان ديده ميشود. اين نوع گرايش را
ميتوان نوعي ليبراليسم منفي يا «ليبراليسم ترس» ناميد. ليبراليسم ترس
عميقاً نگران «قساوت» است، و مهمترين دغدغه آن پيشگيري از وقوع و شيوع آن
است.
قساوت شنيعترين رذيلتي است که جامعه و خصوصاً جامعه ديني بايد در دفع
آن بکوشد. منظور من از «قساوت» عبارت است از هرگونه فشار فيزيکي و رواني که
بر افراد ضعيف وارد ميشود تا آنها را مرعوب، مغلوب، مضطرب و پريشان كند.
از نظر مرحوم بازرگان چهره زشت استبداد را ميتوان در وجه قساوتآميز آن، و
لگدکوب کردن حرّيت و کرامت ذاتي انسانها ديد. مهمترين تجلّي اين قساوت
سلب امکان مختارانه زيستن است. مهمترين خشونتي که نسبت به يک انسان ورزيده
ميشود آن است که به او اجازه ندهند خود مصالح زندگياش را تشخيص دهد و
زندگي خويش را آنچنان که شايسته ميداند سامان دهد. در هر حال، هراس از
قساوت و تلاش براي زدودن آن مهمترين انگيزهاي است که افراد را به سوي
تأسيس ساخت سياسي ليبرالي ميراند.
بر يک مسلمان هم فرض است که در مقابله با قساوت بکوشد، و از جمله تلاش
کند تا شرايطي را در جامعه تحقق بخشد که شهروندان از آفت اين رذيلت عظيم
ايمن بمانند.
اما در نسلهاي بعدي روشنفکران ديني (مثلاً در آراي عبدالکريم سروش) ما
با نوع ديگري از تمايل به ليبراليسم و ساخت سياسي ليبرال روبهرو هستيم،
اين نوع ليبراليسم را ميتوان «ليبراليسم نظري» دانست. اين ليبراليسم را
ميتوان نوعي ليبراليسم مثبت يا به تعبير دقيقتر «ليبراليسم حقوق» ناميد.
در اينجا دفاع از ساخت سياسي ليبراليسم صرفاً ناشي از هراس از قساوت نيست،
يعني ارزش ابزاري اين ساخت سياسي در دفاع از قساوت تنها يا مهمترين عامل
مطلوبيت آن ساخت سياسي تلقي نميشود. بلکه علاوه بر آن اعتقاد بر اين است
که ساخت سياسي ليبرال حافظ حقوق انسانها است و رعايت حقوق انسانها به ذات
خود محترم و ارزشمند است و البته مهمترين مصداق اين حقوق هم «حقّ انتخاب
آزاد» يا به تعبير دقيقتر «حقّ ناحقّ بودن» است.
اما يک فرد مسلمان چگونه ميتواند در چهارچوب سنت اسلامي «حقّ ناحقّ بودن» را به رسميت بشناسد؟
همانطور که ميدانيم غالب حکيمان اعتزالي و اشعري (هر دو گروه) معتقد
بودند که تصديق اسلام در گرو آن است که فرد با پاي عقل خود صدق و اعتبار
اسلام را دريابد. يعني اسلام آوردن بايد بر مبنايي عقلاني و مقدم بر دين
صورت پذيرد. در اين صورت شرط لازم مسلماني آن است که فضاي تحقيق و گزينش
عقلاني و آزاد در جامعه مسلمين گشوده باشد. به بيان ديگر، شرط لازم
دينباوري و دينورزي آن است که شرايط لازم براي تعقل مستقل و آزاد در
جامعه تأمين و تضمين شود.
از جمله اقتضائات اين امر آن است که نهادهاي سياسي و اجتماعي در جامعه
چنان سامان يابد که امکان تحقيق، مطالعه و تعقل آزاد و مستقل در جامعه
فراهم باشد و افراد جامعه بتوانند آزادانه خرد بورزند. اما به محض آنکه شما
امکان خردورزي و امکان تحقيق آزاد و مستقل را در جامعه به رسميت بشناسيد،
لاجرم امکان خطا کردن و ناحق بودن را هم بايد به رسميت بشناسيد. به اين
معنا که به نظر من مسلمانان بايد از ساختار سياسياي که فضاي خردورزي
مستقل و به تبع امکان خطاکردن و ناحقّ بودن را تضمين ميکند حمايت كنند و
اين به معناي پذيرش و دفاع از نوعي ساخت سياسي ليبرال (و نه لزوماً نظريه
ليبراليسم) است.
از سخنان شما اينگونه برميآيد كه معتقديد نسل اول روشنفکران
ديني مثل مهندس بازرگان، چندان توجهي به «حق ناحق بودن» نداشتند. آيا به
نظرتان روشنفکران ديني بعد از انقلاب اين «حق ناحق بودن» را به رسميت
شناختهاند و آيا از نظر آنها دگرباشان و دگرانديشان ميتوانند از «حق
ناحق» بودن استفاده کنند؟
به نظرم فضاي عمومي حاکم بر روشنفکري ديني بعد از انقلاب تأکيد بيشتري
بر «حق ناحق بودن» و تلاش براي به رسميت شناختن آن در عرصه نظر و عمل بوده
است. روشنفکري ديني پيش از انقلاب تحت تأثير ادبيات قرآني و نيز ادبيات
سياسي چپ گفتماني عدالت محور داشت، اما به نظرم پس از انقلاب اسلامي درک
روشنفکران ديني از مقوله عدالت عمق و دقت بيشتري يافت، از جمله آنکه
روشنفکران ما، از جمله روشنفکران ديني، دريافتند که عدالت در جامعه تحقق
نمييابد مگر آنکه حقوق اساسي انسانها، از جمله حقّ انتخاب و حقّ ناحقّ
بودن ايشان به رسميت شناخته شود. به اين معنا که به نظرم روشنفکران ديني پس
از انقلاب به درک عميقتري از ضرورت آزاديخواهي رسيدند و دريافتند که
تحقق آرمان قرآني عدالت در گرو به رسميت شناختن حقوق انسانهاست. حرمت
نهادن به حقوق بشر شرط تحقق يک جامعه عادل است. به همين دليل است که
تقريباً در تمام شاخههاي مهم جريان روشنفکري ديني در ايران پس از انقلاب
مسأله حقوق بشر تبديل به مسألهاي مهم و محوري شده است.
اما مايلم بر آنچه گفتهام اين نکته را نيز بيفزايم که مرحوم آيتالله
مهدي حائري يزدي، در کتاب حکمت و حکومت استدلال جالب توجهي را پروراند که
به نظر من ميتوان قرائتي از آن را به عنوان استدلالي مستقل در تأييد حقّ
ناحقّ بودن در سطح سياسي و اجتماعي به کار گرفت. لبّ سخن ايشان اين است که
فضاي عمومي جامعه ملک مشاع تمام شهروندان است و همه شرکا در آن سهم برابر
دارند و لازمه اصل عدالت آن است که مقدرات اين ملک مشاع چنان تدبير شود که
حقوق تمام شرکا به نحو منصفانه رعايت شود. به نظر من لازمه اين سخن آن است
که سياستها و قوانين الزامآور در عرصه عمومي بايد به نحوي تنظيم و تدبير
شود که حقوق تمام شريکان اين ملک مشاع محفوظ بماند، و آن قوانين صرفاً بر
مبانياي که فقط براي گروه خاصي از آن شرکا قابل تصديق و توجيه است، استوار
نباشد. به تعبير ديگر، اکثريت نبايد چنان رفتار و تصميمگيري کند که حقوق
اقليت را زير پا بگذارد. البته ايشان مفهوم ملک مشاع را براي دفاع از ضرورت
اخلاقي و ديني دموکراسي به کار برد، اما به نظر من استدلال ايشان لاجرم
مستلزم به رسميت شناختن «حقّ ناحق بودن» هم هست.
شما غايت اخلاق اسلامي را تقرب به خداوند معرفي كرديد، بر اين
اساس مخالفان «حق ناحق بودن» ميتوانند بگويند كه حق ناحق بودن و
پلوراليسمي كه نتيجه ليبراليسم است ممکن است فضاي جامعه را به سمتي ببرد كه
مسلمانان از تقرب به خدا دور شوند و از اين منظر با ليبرالسيم مخالفت
کنند. چه پاسخي به آنها داريد؟
من البته نگراني اين دسته از دينباوران را درک ميکنم. اما به نظر من
اين استدلال دست کم دو اشکال اساسي دارد: اشکال اوّل آن است که گويي
دينباوري و دينورزي مقلدانه بر دينباوري و دينورزي محققانه ترجيح دارد.
اگر بپذيريم که تقرّب به خداوند در گرو پذيرش دين حقّ است و اگر بپذيريم
که پيششرط پذيرش دين حقّ، گشوده بودن امکان خردورزي آزاد و مستقل است، در
آن صورت بايد بپذيريم که گشوده بودن فضاي خردورزي آزاد و مستقل در جامعه،
پيششرط تقرّب به خداوند هم هست. مدافعان ساخت سياسياي که فضاي آزادي و
خردورزي را بر شهروندان ميبندد، در واقع دينباوري و دينورزي مقلدانه را
بر دينباوري و دينورزي محققانه ترجيح ميدهند. در واقع اين افراد از بيم
انحراف در دين، ريشه دين را ميزنند.
از سوي ديگر، همانطور که ديديم، ساخت سياسياي که در آن حقّ ناحق بودن
محترم است، شرط عدالت و انصاف است و ساخت سياسياي که حقّ ناحق بودن را
براي شهروندان به رسميت نميشناسد و ميکوشد جامعهاي يک دست و مطابق با
آنچه خود حقّ ميدانند بنا کنند، در واقع حقّ شهروندان ديگري را که در آن
جامعه زيست ميکنند زير پا مينهند. آيا اين افراد معتقدند که راه تقرّب به
خداوند از لگدمال کردن حقوق و کرامت انسانهاي ديگر ميگذرد؟ به نظر من
ساخت سياسي ليبرال هم امکان دينباوري و دينورزي محققانه را گشوده
ميگذارد و هم به دليل حرمتي که براي حقوق و کرامت تمام شهروندان (صرفاً به
صفت شهروندي ايشان)قائل است، از منظر اخلاقي در موقعيت برتري است و به نظر
من راه ما به خداوند از احترام به خلايق و حرمت نهادن به اخلاق ميگذرد.
اين نکته را هم بيفزايم که کساني که معتقدند با نفي آزادي و حقّ انتخاب
آدميان، و نيز سرکوب و تضييع حقوق شهروندان بايد از «انحراف» در دين
جلوگيري کنند، درواقع نسبت به حقانيت دين يا دست کم توانايي عقل در دفاع از
حريم ديانت ترديد دارند. گويي اين افراد در ته دل خود معتقدند که دين
نميتواند از مصاف و معرکه آراء سرفراز و روسفيد به درآيد. گويي از منظر
ايشان، باور به خداوند و تعاليم ديني نهايتاً امري نامعقول و حتّي خلاف عقل
است، و لذا گشودن فضاي تعقل و انتخاب آزاد نهايتاً به زيان دين و دينداري
است. اين افراد عقل انسان را هم در تحليل نهايي سست و غيرقابل اعتماد
ميدانند.
به نظر من تمام اين پيشفرضها نادرست است: هم دين کاملاً ميتواند در
معرکه آراء روسپيد و سربلند بيرون بيايد، و هم عقل کاملاً ميتواند در
تحقيق آزادانه ارزشهاي جاودانهانديشه و زيست ديني را تصديق کند، و آنها
را به عنوان مبنايي خردپسند و اخلاقي براي يک زندگي شريف بپذيرد. شرط
شکوفايي انديشه و زيست ديني مطلقاً سرکوب عقل و تحقير انسانها نيست. به
نظر من خردورزي و آزادي به نحو مؤثرتري ميتواند به شکوفايي دين و تأثير
مثبت آن بر زندگي بشري بينجامد.
نکته ديگر اين است که بخشي از روشنفکران ديني مثل مهندس بازرگان
قائل به حسن و قبح ذاتي اعمال و افکار هستند. با وجود قائل بودن به حسن و
قبح ذاتي اعمال آيا باز هم ميتوان به ليبراليسم اخلاقي و پلوراليسم
ليبرالي قائل شد و آن را قبول کرد؟
به نظرم پاسخ مثبت است. فرض من بر اين است که مقصود شما از قائل بودن به
حسن و قبح ذاتي يا عقلي التزام به نوعي واقعگرايي در قلمرو فرا-اخلاق
است. در اين صورت، ليبراليسم اخلاقي، دست کم نزد بسياري از فيلسوفان اخلاق،
مانند لاک، کانت، يا ميل، مبتني بر نوعي واقعگرايي اخلاقي بوده است. فرد
واقعگرا به تمايز عيني ميان حقّ و ناحقّ قائل است، اما در عين حال، معتقد
است که حقّ ناحقّ بودن هم از جمله حقوق عيني انسانهاست- يعني ايشان بنا به
دلايل عيني حقّ ناحقّ بودن را به رسميت ميشناسند. در هرحال، به نظرم
التزام به واقعگرايي اخلاقي هيچ منافاتي با ليبراليسم اخلاقي ندارد.
ليبراليسم اخلاقي مبتني بر محوريت فرد و حقوق و آزاديهاي اوست و هيچ چيزي
در واقعگرايي اخلاقي منافي با اين پيشفرضهاي اساسي نيست.
به نظر شما انسان ديندار و مسلمان در يک جامعه دموکراتيک بهتر از يک جامعه غير دموکراتيک ميتواند اخلاقي عمل کند و ديندارتر باشد؟
به نظرم کاملاً ممکن است كه فرد در يک جامعه غير دموکراتيک هم به خداوند
تقرّب بيابد. براي مثال بسياري از بزرگان تاريخ فرهنگ ديني ما در جوامع
غيردموکراتيک زيسته و پرورده شدهاند و در همان جهان راه خود را به سوي
خداوند يافتهاند.
اما به نظر من در جهان امروز اخلاقيترين ساخت سياسي و اجتماعي آن ساخت
سياسياي است که در آن حقوق و کرامت انسانها بهتر محفوظ و محترم ميماند و
هستي و هويتشان لگدکوب ظلم و قساوت نميشود. در حدّي که من ميتوانم
داوري کنم، در متن يک جامعه اخلاقي امکان دينورزي به مراتب فراهمتر است.
اخلاق پيششرط دينورزي عالمانه و محققانه و انساني است. يعني اگر از در و
ديوار جامعهاي فساد ببارد و قساوت و بيمروتي و بيشفقتي سکه رايج باشد،
روح انسانها تيره و پژمرده ميشود. ما از جهاني که در آن زيست ميکنيم
عميقاً تأثير ميپذيريم. جامعه بيمار، روح ساکنان خود را هم بيمار و پژمرده
ميکند و روح تيره و پژمرده، استعداد و امکان کمتري براي درک دقايق معنوي و
تجربه بارقههاي قدسي را دارد. بنابراين، به نظرم جوامعي که دغدغه ديني و
معنوي دارند، بايد بکوشند تا فضايي را بيافرينند که در آن اخلاقي بودن و
اخلاقي زيستن قاعده است نه استثنا. در جامعهاي که اخلاقي زيستن جز براي
قهرمانان و قديسان امکانپذير نيست، دين و معنويت هم دچار نقصان و بحران
است.
علاوه بر آن، به نظرم مهمترين رکن حيات معنوي رابطههايي ازجنس (به
تعبير مارتين بوبر) «من- تو» يا به تعبير عارفان ما، از جنس روابط عاشقانه
است، يعني رابطهاي که ميان دو موجود مکرّم، آزادانه و بر مبناي احترام
متقابل شکل ميپذيرد. اما در جوامعي که انسانها قرباني خشونت ميشوند، اين
«من»ها و «تو»ها از شخص به شيء بدل ميشوند و لذا رابطههاي لطيف انساني
از جنس «من- تو» به رابطههايي از جنس «من-آن» يا حتّي «آن-آن» يعني رابطه
ميان «شخص-شيء» يا «شيء-شيء» بدل ميشود و بسته شدن باب روابط انساني
«من-تو» تجربههاي معنوي را نيز دچار بحران ميکند. بنابراين، رعايت حقوق و
کرامت انسانها و گشوده کردن فضاي خردورزي و انتخاب آزادانه، گشودن درهاي
معنويت و راهاي تقرّب به خداوند است.
به نظر من، دين براي شکوفايي شخصيت و روان انسان است و اين شکوفايي در
متن رابطهاي خلاق، زيباشناسانه و مختارانه با خداوند شکل ميپذيرد و در
اين فضاست که دين ميتواند به استعلاي بشر خدمت کند. اما اگر بنا شود که
دين خود به عاملي براي تحقير و سرکوب انسانها بدل شود، در آن صورت عليه
ايمان است و راهي به خداوند نخواهد گشود، هرچند که ممکن است متاعي براي
سوداگران باشد. بنابراين، ديني ما را به سوي خداوند راه مينمايد که حقوق و
کرامت انسانها را محترم ميدارد و از اين رو، حتّي اگر مسلمانان به لحاظ
نظري نظريه ليبراليسم را نميپسندند، بر ايشان فرض است که در برقراري نظامي
سياسي و اجتماعي بکوشند که در آن حقوق اساسي انسانها محترم است و کرامت
فرد انسان از تيغ خشونت و قساوت ايمن است.
منبع:
نسبت اخلاق اسلامي با اخلاق ليبرالي در گفتوگو با آرش نراقيسال دوم، شماره هجدهم، دی ۱۳۹۰-------------------------------------------------
مطالب مرتبط:
كتاب اخلاق حقوق بشرگزارشي از كتاب «اخلاق دينشناسي» اثر ابوالقاسم فنایی