انسان به عنوان عمل

ماركس پدر ماترياليسم تاريخي است. با تصويري كه وي از انسان ارائه مي‌دهد، برخلاف آنچه كه به عنوان مثال از سوي افلاطون يا كانت مطرح مي‌شود، در انسان هيچ «گايست/Geist» يعني روحي وجود ندارد. انسان تنها يك موجود ارگانيگ است و از اين حيث تفاوت چنداني با ساير حيوانات ندارد. تمام آنچه كه در انسان روي مي‌دهد چيزي جز روال‌هاي جسماني نيست. نمي‌وان درك روشني از اخلاق در ماركسيسم داشت بدون اينكه تلقي آن را از مفهوم ماترياليستي انسان درك كرد.
تفاوت انسان و حيوان در اين است كه انسان كار مي‌كند. ماركس در اين‌باره مي‌نويسد: «انسان‌ها ... هنگامي كه خود مواد غذايي مورد نياز خود را در زندگي‌شان توليد مي‌كنند و به اين ترتيب، به طور غير مستقيم زندگي ماترياليستي خود را هم مي‌سازند، آغازگر تمايز خود از حيوان‌ها مي‌گردند.»

ماهيت انسان عمل است. انسان موجودي توليدكننده است، موجودي كه مي‌تواند بر روي توليدات كار كند. او يك موجود خلاق و آفريننده است. اين تلقي از انسان نشانۀ ذاتي ماترياليسم ماركسيستي است.

زيربنا و روبنا

هنگامي كه ماركس از «بازيس» يعني زيربنا سخن مي‌گويد، ذيل آن شرايط توليدي يك جامعه يا مقطعي از تاريخ را درك مي‌كند. اصطلاح زيربنا در ماركسيسم هم ناظر به دستگاه‌ها و هم به ارگان‌ها و سازمان‌هاي انساني است كه امكان توليد را فراهم مي‌آورند. در رُم قديم اين بردگان بودند كه زيربناي توليد را فراهم مي‌كردند، زيرا بخش اعظم كار و توليد از سوي آنان انجام مي‌گرفت. ولي ما در يك جامعۀ كاپيتاليستي زندگي مي‌كنيم. در اين جامعه، زيربنا عبارت از اين است كه ابزارهاي توليدي (كارخانه‌ها، تجهيزات و امكانات حمل ونقل، ماشين‌ها و ...) در اختيار كارگران نيست. ميان افرادي كه كار مي‌كنند (پرولتاريا) و كساني كه ابزارهاي توليد را در اختيار دارند، فاصله‌اي وجود دارد. كاپيتاليست‌ها و مناسبات اقتصادي درون يك جامعه زيربنا را تشكيل مي‌دهند. اقتصاد همان پايه و زيربنا است.

مناسبات فرهنگي‌اي كه اين زيربنا را فراهم مي‌آورند از منظر ماركس روبنا ناميده مي‌شود. محصولات فرهنگي كه به سبب اين زيربنا فراهم مي‌شود، از منظر ماركس روبنا ناميده مي‌شود. هنر و دين، حقوق و فلسفه روبنا هستند. تمامي اينها، آيينه‌اي از مناسبات اقتصادي‌اند. ماركس در اين باب مي‌نويسد:
«مجموعه اين مناسبات توليدي، ساختار اقتصادي جامعه را تشكيل مي‌دهد، زيربنايي واقعي كه روبناهاي حقوقي و سياسي بر آن ساخته مي‌شوند و با اَشكال خودآگاهي اجتماعي تطبيق مي‌كنند. شيو‌ه‌هاي توليدي زندگي مادي، فراشُدهاي زندگي اجتماعي، سياسي و معنوي (روحي) را به طور كلي تشكيل مي‌دهند. اين خودآگاهي انسان نيست كه وجودش را تعين مي‌بخشد بلكه وجود اجتماعي اوست كه آگاهي او را متعين مي‌سازد

به عبارت ديگر، ساختار اقتصادي است كه فرهنگ يك ملت را مشخص مي‌كند. از منظر ماركس فعاليت‌هاي معنوي و روحي ‌انسان‌ها و جهت‌گيري‌هاي ديني و اخلاقي تابعي از شرايط ماترياليستي آنها است.

ازخودبيگانگي
ازخودبيگانگي يكي از مفاهيم كليدي ماركسيسم است. هرگاه ماركس از «ازخودبيگانگي» سخن به ميان مي‌آورد، مراد او موقعيتي انضمامي است كه در آن منازعه‌اي ميان انسان و طبيعت انساني او پيش مي‌آيد. انسان از خودبيگانه، انساني است كه بخشي از نشانه‌هاي ذاتي يا ويژگي‌هاي انساني از وي گرفته شده است.

انحاي مختلف ازخودبيگانگي وجود دارد؛ ازخودبيگانگي ديني، سياسي، فلسفي و اقتصادي. دين، دولت، فلسفه و اقتصاد، انسانيت و ماهيتش و طبيعت انسان را از او مي‌ربايند.

انحاي مختلف ازخودبيگانگي
هنگامي كه ازخودبيگانگي، انسانيت يا بخشي از آن را از او سلب كند، بايد زمينه‌هاي از خودبيگانگي انسان را از ميان ببريم. منظور از آزاد كردن انسان اين است كه او را از اشكال و انحاي مختلف ازخودبيگانگي برهانيم.
الف. ازخودبيگانگي ديني؛ اين نوع از ازخودبيگانگي منجر به آن مي‌گردد كه آدمي استعمار و استثمار اقتصادي را پذيرا شود. انسان استعمارشده، قيامي را عليه استعماركنندگان انجام نمي‌دهد، زيرا به جهان آخرت دل‌بسته است. ايمان به بهشت و سراي آخرت موجب ازخودبيگانگي انسان مي‌شود، زيرا ايمان انسان را از ايجاد دگرگوني در ساختارهاي اقتصادي استعماري بازمي‌دارد. ماركس با همين ملاحظه، سخن معروفش را بر زبان آورده است «دين افيون توده‌هاست.» البته ماركسيسم، با اين سخن يكي از ابعاد ذاتي و باارزش وجودي انسان‌ها را انكار مي‌كند و آن است از گشادگي وجود آدمي به جانب امور متعالي، يعني جايي فراتر از اموري كه به ادراك حسي در‌مي‌آيند.
ب. ازخودبيگانگي سياسي؛ اين نوع ازخودبيگانگي در قوانين حقوقي و سياسي دولت‌ها انعكاس يافته است و به نحوي بيانگر ساختار اقتصادي مبتني بر استعمار دولت‌ها است. در رُم قديم، برده‌داري بر مبناي قوانين توجيه مي‌شد. حقوق رمي، برده‌ها را به منزلۀ شيئ و ابژه ملاحظه مي‌كرد. در رُم قديم اقتصاد جامعه مبتني بر استثمار نيروي كار برده‌ها بود.
ج. ازخودبيگانگي فلسفي؛ منظور ازخودبيگانگي فلسفي ايجاد و بسط ايدئولوژي‌ها و مكاتب فكري است براي توجيه شيوه‌هاي توليد مسلط و همچنين توجيه ساختارهاي حاكم بر جامعه و ملت. ارسطو برد‌ه‌داري را با فلسفه توجيه مي‌كرد و اين بدان جهت بوده كه وي در جامعه‌اي مبتني بر برده‌داري زندگي مي‌كرده است.
د. ازخودبيگانگي اقتصادي؛ در اصل، اين نوع ازخودبيگانگي مبناي ديگر انحا و بدترين آنهاست، زيرا باعث بيگانگي انسان از كار خود مي‌شود. غنايي كه نتيجه كار كارگران است به خود آنها نمي‌رسد. اين نوع ازخودبيگانگي به اين دليل بدترين است كه از منظر ماركس انسان ذاتا يك موجود كارگر و مولّد است. هنگامي كه ثمرات كار يك كارگر از او سلب مي‌شود، در واقع ماهيت و طبيعت انساني‌اش از او سلب مي‌شود. استعمار و استثمار اقتصادي انسان‌ها به معني ربودن انسانيت‌شان از آنهاست.

آزادي انسان از طريق انقلاب‌
هنگامي كه انسان از چنبرۀ اين ازخودبيگانگي‌ها بيرون آيد، به آزادي مي‌رسد. تنها زماني كه ازخودبيگاني‌ها از ميان روند، وحدت و يكپارچگي انسان دوباره تحقق مي‌يابد. در غير اين‌صورت، آدمي دچار شقاق و پارگي روحي و رواني است و با خود در آشتي، تعادل و يكرنگي نيست.
در تلقي ماركسيستي، انقلاب از ميان بردن ساختارهاي استعمار است. تنها چيزي كه اين ازخودبيگانگي‌ها را از يمان برمي‌دارد و ثمرۀ دست‌رنج كارگران را به خودشان بازمي‌گرداند، همين انقلاب است. انسان با انقلاب، انسانيت خود را بازمي‌يابد و انساني كامل و تمام عيار مي‌گردد. انقلاب يك مطالبه «اخلاقي» است. البته اين آزادي، آزادي به معناي خاص لفظ و آزادي همه‌جانبه نيست. آزادي از منظري كوته‌بينانه است، زيرا آدمي را تنها يك حيوان اقتصادي قلمداد مي‌كند.

مسألۀ آزادييكي از مسائل دشوارتري كه فلسفۀ ماركسيستي را به چالش واداشته است، مسألۀ آزادي است. اگر اين سخن درست باشد كه انسان به سبب ساختارهاي اقتصادي تعين مي‌يابد و مشرب‌‌هاي فكري او تابعي از شيوه‌هاي توليدي حاكم است. دو نكته را مورد توجه قرار داد:
الف. چگونه برخي انسان‌ها از اين قابليت برخوردار مي‌شوند كه نسبت به ازخودبيگانگي خودآگاهي يابند و آن را مشاهده كنند؟ چگونه ممكن است ماركس نظام فلسفي‌اي پديد آورد كه متأثر از شرايط توليد سرمايه‌داري روزگار خودش نيست، بلكه برعكس اين شرايط را مورد انتقاد قرار مي‌دهد؟ آيا مي‌توان آزاد بود؟
اگر انسان به طور كامل از سوي ساختارهاي اقتصادي تعين مي‌يابد و اگر اخلاق نتيجه ضروري شرايط توليدي حاكم است، ديگر نمي‌توان از آزادي سخن به ميان آورد. اگر آزادي وجود نداشته باشد اساسا چه چيز را بايد متحول و دگرگون سازيم؟ چگونه بايد برافروخته و عصباني شويم؟ آيا اين بدان معنا نيست كه انسان چيزي فراتر از يك ذات مادي است؟ آيا اين بدان معنا نيست كه انسان به عنوان موجودي برخوردار از روح تاحدي از اشكال توليدي و اقتصادي جامعۀ خود آزاد است؟
دو اشكالي كه گذشت، دشوارترين نقدهايي است كه بر فلسفۀ اخلاق ماركس وارد شده است. و اهميت هردو موجب مي‌شود كه فلسفۀ اخلاق او در انظار مردم چنان سعادت‌بخش تلقي نشود.

نگارنده براي تأمل بيشتر اين سؤال را طرح مي‌كند:
آيا در فيلم  عصر جديد چارلي چاپلين كار در كنار تسمۀ نقاله منجر به ازخودبيگانگي مي‌شود؟ آيا از راه انقلاب با همان مشخصاتي كه ماركس از آن نام برده است، مي‌توان انسان را از «از خودبيگانگي» رهايي بخشيد؟



پوستر فیلم عصر جدید   

منبع: کتاب «داوری اخلاقی، فلسفۀ اخلاق چیست؟» نوشتۀ هکتور زاگال – خوزه گالیندو، صص 175 – 182. 

------------------

مطالب مرتبط:

مجازات اعدام و فلسفه اخلاق

ادبیات و اخلاق