نخستین مقاله  "لوازم دستاوردهای جدید علوم شناختی در بیمارانِ دارای اختلال های هوشیاری" نوشته ال. سید ام. جانسون (L. Syd M. Johnson) است. او معتقد است که یكی از مسائل ضروری در علوم شناختی، میزان بالای عدم تشخیص اختلال های هوشیاری است. تحقیقی جدید در باب بیمارانِ دارای اختلال های هوشیاری، توانایی های شناختی ای را كه سابقاً ناشناخته بودند، آشكار نمود؛ و نشان داد كه به بسط و توسعه متد قابل اتكاتر و بهتری برای تشخیص این اختلال ها، نیاز فوری داریم. بر اين اساس به بسط و توسعۀ چهارچوب های اجتماعی و اخلاقی مان برای تفكر دربارۀ این بیماران نیز نیاز فوری داریم، تا ظرفیتِ دغدغه های جدیدی را كه با الهامات جدید همراه خواهند بود، داشته باشیم. پژوهشی جدید راجع به اثر شرطی سازی و یادگیری در بیمارانِ دارای زندگی نباتی و دارای سطح هوشیاری خیلی كم،  نوید بخش آیندۀ روشنی است به عنوان ابزار تشخیصی و پیش بینی بالقوه؛ هم برای فرق گذاشتن بین حالات هوشیاری تقلیل یافته، و هم برای پیش بینی پیامدهای بیمار. اما این پژوهش، همچنین دغدغه های جدیدی را دربارۀ میزان راحتی زندگیِ بیماران به وجود می آورد كه در گذشته كاملاً ناشناخته بود. خوش بینی دربارۀ پیشرفت در تشخیص و درمان اختلال های هوشیاری می بایست با فهم این كه هر پیشرفتی ضرورتاً برای هر بیماری خوب نیست، تعدیل شود. پیش آگهی و آیندۀ بیش تر بیماران، مأیوس كننده باقی می ماند، و ما باید نسبت به مسائل و نگرانی های حاد دربارۀ سعادت و آسایش زندگی، هوشیار باشیم.

مقالۀ دوم "جنبه های اخلاقیِ تشخیص بیماری های روانی: اختلال های شخصیت گروه B" نوشتۀ مارگا ریمر (Marga Reimer) است. او استدلال می كند که  پزشكان متخصص كه متخصصانِ سلامت روان را هم در بر می گیرند، اصولاً‌ معتقدند كه حكم اخلاقی باید خارج از فضاهای كلینیكی صورت گیرد. دلیل منطقی آن ساده است؛ حكم اخلاقی، قابلیت آن را دارد که آنچنان قضاوت بالینی را از كار بیندازد كه بتواند به بیمار آسیب برساند. با این وجود، هر گاه بیمار از اختلال شخصیت "گروه B" رنج می برد،‌ مانع شدن از ورود حكم اخلاقی به كلینیك ممكن است محال بنماید، نه تنها در عمل بلكه در نظر هم. زیرا ملاك تشخیص مربوط به این اختلال های خاص (جامعه ستیزی "Antisocial"، بینابینی ""Borderline، نمایشی "Histrionic"، و خودشیفتگی ""Narcissistic) آشكارا در زبان اخلاقی بیان شد. من سه طرح پیشنهادی برای حل این مشكل در نظر گرفتم. اول این كه اختلال های گروه B را از  كتابچۀ راهنمای تشخیصی و آماری اختلال های روانی (DSM ) كنار بگذاریم؛ چرا كه آن ها اختلال های اخلاقی هستند نه روانی. دوم این كه زبان اخلاقی آكنده از ملاكِ تشخیص را با زبان اخلاقاً خنثی، جا به جا كنیم. سوم این كه از مفهوم حكم اخلاقی رفع ابهام كنیم تا این كه بین داشتن خصوصیات اخلاقاً غیر ارزشی و داشتن مسؤولیت اخلاقی در قبال این خصوصیات، تمایز بگذاریم. حساسیت و واكنش به این تمایز، پزشكان بالینی را دست كم در مقام نظر، قادر می سازد كه ملاكِ تشخیصی اخلاقاً آكنده را به خدمت گیرند بی آن كه آن نوع از نگرشِ حكمی اخلاقی (و بالقوه زیان آور) را اخذ كنند كه ناشی از پیش فرضِ تلویحی مسؤولیت اخلاقی است. من بر خلاف دو طرح پیشنهادی نخست و به نفع سومی استدلال می كنم. در این استدلال، عطف توجه من به تمایز گریس (Grice) بین در بر داشتگی (implicature) رایج و محاوره ای است.
سومین مقالۀ این شماره "آزمودن ارادۀ آزاد" نوشته آلفرد آر. مل (Alfred R. Mele) است. این مقاله، سه آزمایشی را شرح می دهد كه موجب بالا رفتن فهم ما از اهمیت داده هایی می شود كه قبلاً از طریق كار علمی در باب ارادۀ آزاد و موضوعات مربوط به آن پدید آمدند. هر سه آزمایش توسط تكنولوژی موجود قابل اجراست. اولی به این نكته معطوف است كه تا چقدر یك پیش گویِ رفتار - بخشي از نوع 1 و نوع 2، مقیاسِ پیش بینی از بازگشت - (type I and type II RPs ) - قابل اعتماد است. دومی بر زمان بندی تجربه های آگاهی در پژوهش های به شیوه لیبت Libet)) پای می فشارد. سومی به كارآمدی اجرای مقاصد آگاهانه، نظر دارد. در بحث از دو تا آزمایش اولی به برخی از مسائل مهم تأكید می شود، توأم با استنتاج هایی كه بر اساس داده های موجود در كارهای علمی در باب ارادۀ آزاد، به دست آمده است. بحث از سومی به دلیل محكمی، مبنی بر این كه مقاصد آگاهانه گاهی از جمله علت های افعالِ همانند هستند، توجه دارد. این دلیل در تألیفاتِ در باب ارادۀ آزاد كلاً به باد فراموشی سپرده شده است. 

چهارمین مقاله "آیا اختلال ها برای مسؤولیتِ تقلیل یافته كافی هستند؟" نوشتۀ اندرو جی. ترنر (Andrew J. Turner) است. ریمر (Reimer) (در مجلۀ عصب شناسی اخلاق 2008) فكر می كرد این كه ما چگونه از زبان برای تشخیص روان رنجی استفاده می كنیم چه بسا داوری های ما از مسؤولیت اخلاقی را تحت تأثیر قرار دهد. اگر بگوییم روان رنج ها دارای اختلال هستند، مسؤولیت آن ها را در قبال ضعف اخلاقی تقلیل داده ایم. اگر بگوییم روان رنج صرفاً متفاوت است، مسؤولت او را كاهش نداده ایم. وینسنت (Vincent) (در سال 2008 در مجله عصب شناسی اخلاق) استدلال می كند كه اگر موضوع از این قرار است، تشخیص اختلال، هم كافی و هم ضروری است تا مسؤولیت عاملی را به خاطر ضعف اخلاقی كاهش دهیم. وینسنت دو مثال ارائه می كند تا خاطر نشان كند كه اختلال نه ضروری و نه كافی است تا شخص را به خاطر ضعف اخلاقی، تبرئه كنیم؛ كودكی و شیدایی خفیف (hypomania). وینسنت در عوض پیشنهاد می كند كه داوری های ما از مسؤولیت اخلاقی می بایست بر توانایی شخص برای عامیلت اخلاقی بنا شود. من از وینسنت در این بحث دفاع می كنم، اما معتقدم كه مثال شیدایی خفیف كه از آن استفاده كرده اند، كارایی ندارد. من معتقدم تشخیص شیدایی خفیف،كه بخشی از اختلالِ دو قطبی نوع دوم ( (Bipolar II است،كافیست تا شخصی را به خاطر ضعف اخلاقی، تبرئه كنیم. چرا كه توانایی هایی مرتبط با مسؤولیت وجود دارند كه مفقود شده اند؛ توانایی هایی برای خود آگاهی و برای كنترل قابلیت های فرد. بدون این توانایی ها، شخص یك عامل اخلاقیِ مسؤول نیست. وینسنت باید یك مثال جایگزین را مهیا كند تا نشان دهد كه حضور یك اختلال، كافی نیست تا این كه شخصی را به خاطر ضعف اخلاقی، تبرئه كنیم. در حالی كه استفادۀ ما از زبان مهم است، این استفاده منعكس كنندۀ داوری های ما از توانایی های شخص برای عاملیت اخلاقی است. مسؤولیت ها نه تنها از رهگذر توانایی ها تعین پیدا می كنند، بلكه از طریق نوعِ درستی از توانایی ها هم تعین پیدا می كنند، و این امر باید در احكام اخلاقی ما و در استفادۀ ما از زبان، منعكس شود.

مقالۀ پنجم  "روان رنجی، ادراك اخلاقی، خطاكاری اخلاقی" نوشتۀ اشتیاق حاجی (Ishtiyaque Haji) است. او استدلال می كند حساسیت و واكنش عاطفی (یا عدم حساسیت عاطفی) تأثیر منفی مشخصی بر ادراك اخلاقی می گذارد. توانایی های تقلیل یافتۀ ادراك اخلاقی متناوباً مسؤولیت اخلاقی ما را كاهش می دهند، حال آنكه فقدان چنین توانایی هایی ممكن است مسؤولیت را به كلی از میان بردارد. آسیب در ادراك اخلاقی مسؤولیت را یا با تأثیر بر بازشناسی دلایل اخلاقی یا با تأثیر بر واكنش گری دلایل اخلاقی، تحت تأثیر قرار می دهد. از این جا نتیجه می شود كه عدم حساسیت عاطفی (به همراه آسیب ملازم آن در ادراك اخلاقی) اساساً بر مسؤولیت اخلاقی، تأثیرگذار است. از آن جا كه یكی از نشانه های متمایزكنندۀ روان رنجی عدم حساسیت اخلاقی است، عدم حساسیت عاطفی و آسیبِ منتهی شده به ادراك اخلاقی یا روان رنج را از خطاكاری اخلاقی، معاف می دارد یا رتبۀ خطاكار بودن او را كاهش می دهد.
مقاله ششم این شماره "شيئ بيش از اندازه خوب؟ بهينه سازي و وظيفه خودمختاری (ارادۀ آزاد)" نوشتۀ ساسكیا كی. ناگل (Saskia K. Nagel) است. او معتقد است، برای بسیاری از بیماری ها، درمان امكان پذیر است؛ روان – داروشناسی (روان - فارماكولوژی) از تسكین یافتن خاطرۀ نامطلوب، بدخلقی ها و اعتماد به نفس پایین خبر می دهد. دانشمندان اخلاقِ زیست شناسی مدت هاست كه از لوازم اخلاقیِ دخالت ها به قصد بهينه سازي و بهبود بحث می كنند. با این وجود، آن ها دلیل مرتبط با روان شناسی و اقتصاد را مورد بررسی قرار نداده اند. افزایش خودآیینی در بسیاری از حوزه هاي زندگی به عنوان پیشرفت برای شخص، شناسانده شد. با این وجود، بسط حوزه هاي شخص همراه با گسترش فردیت بخشیِ نظام های ارزشی به موقعیت هایی می انجامد كه در آن ها حوزۀ اختیارات، پرسش های زیادی از شخص دارد. من با دقت بررسی می كنم كه آیا خود مختاری بسط داده شده و امكان های نامحدود، به واقع، از بهترین علایق شخص هستند. دلیلی از روان شناسی و اقتصاد، این فرض را كه خودآیینی نامحدود در همۀ موارد بهترین است، زیر سؤال می برد. مسؤولیت در قبال خود شكل گیریِ (self-formation) خودآیین كه همراه با امكان های تدارك دیده شده از طریق پیشرفت های عصب _ بهينه سازي (Neuro-enhancement) می آید، ممكن است سنگین باشد. من برای تضمین راحتی زندگی تعادل در نیكوكاری، حمایت، و توجه به خودآیینی را پیشنهاد می كنم.

مقالۀ هفتم‌  "اخلاقِ كند ذهنی و خودشیفتگی ناشی از تفاوت های اندك" نوشته اریك پارنس (Erik Parens) است. او معتقد است دست كم از سال 2003، زمانی كه شورای ریاست جمهوری اخلاقِ زیست شناسی ایالت متحده، دست به انتشار كتاب « آن سوي روان درمانی: زیست تكنولوژی و جستجوی خوشبختی» زد، بحث داغی بر سر اخلاقِ استفادۀ از داروشناسی (فارماكولوژی) برای كاهش دادن شدت عواطف و هیجان های مربوط به خاطرات دردناك و بد در گرفت. آن بحث هر از گاهی بر سر زبان در می گرفته است و به همان اندازه كه موجب پیچیدگی بود باعث ایضاح نیز می شد. استدلال من این است كه دو طرف بحث، حقیقتاً متفقند كه به طور كلی خوب است كه شدت عاطفیِ خاطره های مربوط به رویدادهای ناراحت كننده را كاهش دهیم، هنگامی كه (چنان كه در مورد اختلال فشار رواني پس آسيبي "PTSD" این طور است) شدت این خاطره ها با افزايش دادن رویداد ناراحت كننده، سازگار نیست. هر دو طرف موافقند كه به طور كلی – نه به عنوان یك قانون سفت و سخت – بد است كه شدت عاطفی و هیجانی خاطره های مربوط به مسائل سخت اما طبیعیِ زندگی انسانی را كاهش دهیم؛ در حالی كه شدت عواطف و هیجان ها با این مسائل سازگار است. بین این دو قلمرو موافقت و اشتراك، بخش مبهمی وجود دارد كه در آن، شخص معقولی كه از نظام های اخلاقی متفاوت اما مساوی برآمده است، ممكن است در حقیقت به نتایج متفاوتی دربارۀ مجموعه ای از امور مساوی دست يازد. اما من استدلال خواهم كرد كه حتی در آن بخشِ مبهم، بیش از آنچه گاهی زبان مطلوبِ نظام های متفاوت بيان مي كند، توافق موجود است. در نهایت، پیشنهاد من این است كه اگر ما پی ببریم كه فرق های اساسی بین این دو نظامِ موافقت چه اندازه كوچك تر از آواسازهای (articulators) آن ها است كه گاهی زبان پیشنهاد می كند، ما می توانیم وارد گفت و گوی پربارتری شویم راجع به این كه آیا مداخله خاص، رشد و شكوفایی انسانی را تضعیف می كند؟

مقالۀ هشتم "استفاده از داروی كاذب به عنوان آزمایش تحریك آمیز در تشخیص حملاتِ غیر صرعی روان شناختی" نوشتۀ هندا فُرید، كارلا بنتس و جز پیمنتل (Henda Foreid, Carla Bentes and José Pimentel) است. حملات غیر صرعی روان شناختی (PNES) حوادث بالینی ای از طبیعت روانی هستند. كنترل از طریق دستگاه نوار مغز ویدئویی ( (V-EEGMشیوۀ ارزشمندی برای تشخیص (PNES) است و چه بسا از طریق ادغام با آزمایش های تحریك آمیز، حملاتی را موجب شوند. استفاده از داروی كاذب در آزمایش های تحریك آمیز برای تشخیص (PNES)، بحث برانگیز است؛ چرا كه موجب فریب است، و با استفاده از تكنیك های حقیقتاً كاهش دهندۀ آستانۀ صرعی مانند افزایش تهویه ریوی و تحریك نوری ( برقی) در تضاد است. مثلاً به یك مورد بالینی - زن باردار - با سابقه مشخصی از صرع لاعلاج توجه كنید كه به دلیل حملات مستمر، در بخش زایمان پذیرش شد. در این موقعیت بالینی، آزمایش های تحریك آمیز غیرفریبنده ای مانند افزایش تهویه ریوی و تحریك نوری (برقی) می توانند احتمالاً مضر باشد؛ با این وجود، به كارگیری تزریق وریدی آب نمك به عنوان جایگزین سالم تری برای تشخیص PNES مطرح شد و بدینسان یك سزارین فوری از میان برداشته شد. این مثال به هنگام بیان حقیقت، بسي خطر ایجاب ضرر را تشریح می كند، در مقایسه با سودی كه از اجتناب از این خطر حاصل می شود؛ اگرچه با فریب بیمار همراه است. این یك نمونۀ بالینی است كه نشان می دهد چگونه باید مسائل مربوط به كاربرد داروی كاذب در یك مورد خاص، ارزیابی شود.

مقاله نهم" اعتراض علوم عصب شناسی، علوم شناختی و علوم رفتاریBCN)) نسبت به ارادۀ آزاد سازگار و مسؤولیت شخصی" نوشتۀ مارین سی و آرنو ووترس (Maureen Sie and Arno Wouters) است. بسیاری از فلاسفه از پیشرفت های علوم عصب شناسی، علوم شناختی و علوم رفتاری BCN- SCIENCES)) كه مدعی به چالش کشیدن ایده های ارادۀ آزاد و مسؤولیت هستند، غافلند. علت این مسأله این است كه این چالش غالباً به عنوان انكار این ایده كه "ما مي توانيم به نحو ديگري غير از اين عمل كنيم" شكل گرفت. با این حال، بیش تر فلاسفه معتقدند كه توانایی این كه به نحو ديگري غير از اين عمل كنيم ، بی ارتباط با ارادۀ آزاد و مسؤولیت است. این مسأله تا حدودی به استعداد ما بستگی دارد كه به خاطر دلایلی كه حیاتی اند، عمل كنیم. ما استدلال می كنیم كه نتیجۀ تحقیقات علمی حاكی از آن است كه آن قدر روشن نیست كه ایده های ما در باب ارادۀ آزاد و مسؤولیت بتوانند مبتنی بر استعداد ما برای عمل كردن به خاطر دلایلی بدون آشنایی با غوامض مابعدالطبیعی، باشند. این مسأله چالشی را برای فیلسوفان به دنبال دارد. ما نتیجه گرفتیم كه فلاسفه در بیان پیشرفت های علمی جدید، بر خطا نیستند و این كه دانشمندان در بیان اعتراض هایشان نسبت به آزادی برای عمل كردن به نحو ديگري غير از اين، بر خطا هستند. 

علاقمندان براي اطلاعات بيشتر مي توانند به اين آدرس مراجعه كنند:

http://www.springerlink.com/content/1874-5490/3/2/